ثقلین
TasvirShakhesshaidzeynodin3

یکی مثل همه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّه‌ها برمی‌گشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتین‌هایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

پای مجروح

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپ‌خانه‌ی کامل را می‌کردند. عراقی‌ها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده می‌ساختند تا جزیره را ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مخلصانه و دل‌برده از همه چیز

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

حرف از مهدی زیاد می‌شود گفت. از فرماندهی که با همه‌ی ابهت و متانتش اگر می‌خواست، می‌توانست ظرف پنج دقیقه، بچّه‌ها را از خنده روده‌بر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

مرام مهربانی

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

مهدی فرمانده‌ی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی می‌کردیم، فاکسی می‌آوردیم، مرکز تلفن را عوض می‌کردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرمانده‌ی بی‌نظیر

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّه‌های ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

یاد فرمانده

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیه‌ی لشکر مراسم بود. نمی‌دانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتین‌هایم را پوشیدم. بندشان ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرماندهی امام عصر (عج)

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّه‌های قزوین هم که رسته‌اش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانک‌ها را چک می‌کردیم. تا ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

لباسی به رنگ خون

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. می‌گفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلط‌ترین راه رو ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

حرف‌هایش از دل برمی‌آمد و…

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

تأثیر حرف‌های آقا مهدی روی بچّه‌های جبهه، چیز عادی‌ای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

همشهری ما

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

ابهتی داشت زین الدّین. درباره‌اش که می‌شنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت می‌آمد، ولی وقتی از نزدیک می‌دیدیش، آن جوان لاغر بیست ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

هنوز نمی‌شناسمش!

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیش‌تر از خیلی‌های دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

خیبرشکن

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

شب خیبر بود. شب رفتن قایق‌ها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرمانده‌ها هم نمی‌دانستند آخرش چه می‌شود. با همه‌ی شناسایی‌هایی که انجام شده بود، باز ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

برای ادای تکلیف باید از همه چیزمان بگذریم!

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آن‌جا بود. این طرف و آن طرف می‌دوید. حتّی سر برانکاردها را می‌گرفت ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

آرزوی مهدی زین الدّین

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظه‌اش، ولی لحظه‌های تنهایی -لحظه‌هایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّه‌ها، اگر دردی ...

صفحه 561 از 688« بعدی...102030...559560561562563...570580590...قبلی »