سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. می‌گفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلط‌ترین راه رو انتخاب کرده. دیوانگی کرده. این‌جا اگه اومدین باید عاشق باشین. عاشق خدمت به اسلام، به مردم و الّا دیوانگی کردین.»

یک روز هم توی حرف‌هاش گفت: «به لباس‌هایی که تنتونه نگاه کنین. چه رنگیه؟» بعد گفت: «این لباس‌ها شاید به ظاهر سبز باشه، ولی روی هر کدومش می‌شه سرخی خون رو دید. سرخی خون کسایی که یک روز این لباس‌ها رو پوشیدن و جونشون رو به خاطر اسلام و انقلاب تقدیم کردن. پس همیشه یادتون باشه، پوشیدن این لباس‌ها چه مسئولیتی براتون میاره.» توی هر عملیاتی که لشکر می‌رفت، کلّی از آدم‌های زیردستش هم شهید می‌شدند. پس شهادت بچّه‌ها براش چیز عجیبی نبود ولی تا آخرش هم هر وقت یک نفر شهید می‌شد، انگار برای مهدی اوّلین شهیدی است که جسدش را می‌بیند. غم دلش را می‌توانستی توی صورتش، توی چشم‌هایش ببینی و آن روزی که خودش رفت، این غم را توی چهره‌ی ده هزار نفر لشکر دیدم. توی چهره‌ی تک‌تکشان.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: صابر مهرنژاد