ثقلین
TasvirShakhesshahid210

بیا خواستگاری خواهر من!

شهید مهدی زین الدین

آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می‌خوای بری ازدواج کنی؟»گفت: «آره، می‌خواهم بروم خواستگاری.»درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو ...

TasvirShakhesshahid888

 حرف حساب یعنی این!

شهید مهدی زین الدین

در ستاد لشکر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچّه‌های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می‌کرد. نمی‌دانستم حرفهایشان درباره‌ی چیست.آن ...

TasvirShakhesshahid880

تشویق به خاطر وظیفه‌شناسی

شهید مهدی زین الدین

یک روز آقا مهدی می‌خواست وارد مقر لشکر شود. دژبان که یکی از بچّه‌های بسیجی بود، جلویش را گرفت:«کارت شناسایی!»«ندارم.»«برگه‌ی تردّد!»«ندارم.»آن بسیجی هم راهش نداده ...

TasvirShakhesshahid29

برنامه‌ی جامع آموزش در چهار ماه مجروحیت

شهید سیّد علی حسینی

بدجوری مجروح شده بود. بعد از یک ماه که آوردیمش خانه، هنوز روی پا نمی‌توانست بایستد. با کمک عصا، و به سختی راه می‌رفت.توی خانه، ...

TasvirShakhesshahid16

 شکست و پیروزی مهم نیست

شهید مهدی زین الدین

شهید مهدی زین الدین همیشه به رزمندگان می‌گفت: «ما چه پیروز شویم، چه شکست بخوریم، مهم نیست. اصل این است که به تکلیف خود عمل ...

TasvirShakhesrohoe6

هر تیری زدند دو تا جوابش را بدهید

شهید مهدی زین الدّین

مهدی را کمتر داخل سنگر فرماندهی‌اش می‌توانستی پیدا کنی. بین بچّه‌ها بود. وسط درگیری‌ها، زیر آتش دشمن. گاهی فرمانده لشکر را می‌دیدی که دوربین به ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

خداوند هر دو را قبول کرده است!

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آخرین باری که دیدمش، سه روز قبل از شهادتش بود. صبح زود آمد. به اندازه‌ی یک صبحانه خوردن ماند. مثل همیشه بی‌خبر آمد و با ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

رحمت خدا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک روز بعد از نماز، توی مغازه نشسته بودم. فکر مهدی دوباره آمد سراغم «یعنی اسیر شده؟ شاید هم مجروح شده و گوشه‌ی بیمارستانی افتاده. ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

چند دقیقه دیدار

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

وقتی یاد گرفت نماز شب بخواند

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی مهدی به دنیا آمد، وضع مالیمان خیلی خوب نبود. از همان بچّگی یاد گرفت که کار کند، زحمت بکشد. لطف خدا بود که آن ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

فرمانده‌ی نگهبان

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

وقتی رسیدیم به نطقه‌ای که باید مستقر می‌شدیم، چادرها را علم کردیم و پست‌های نگهبانی را چیدیم. من پاس یکی مانده به آخر بودم. همان ...

TasvirShakhesshaidzeynodin5

خودش یک تنه

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

موقع خیبر، توی واحد تبلیغات لشکر هفده بودم. خب کارمان ایجاب می‌کرد توی منطقه نمانیم و دائم در حال حرکت باشیم، توی خط خودی. بیش‌تر ...

TasvirShakhesshahidzeynodin

دقیق و قاطع امّا بی‌ادّعا

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

آقا مهدی نمونه‌ی یک آدم چند بُعدی بود. توی جمع بچّه‌ها، بی‌ادّعا و مظلوم و سر به زیر و توی عملیات و سر جای فرماندهیش، ...

TasvirShakhesshahidzenodin-

خجالت کشیدم

صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آن‌جا، شب شده بود. آن‌قدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن ...

صفحه 1 از 3123