وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّه‌ها برمی‌گشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتین‌هایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و قیافه‌ی خسته و درهمی که یک لایه خاک رویش نشسته بود.

به بچّه‌ها بدجوری فشار آمده بود. گردان زده بود به خط ولی پشتیبانیش نکرده بودند. کلّی تلفات داده بودند و چند ساعت زمین‌گیر شده بودند و حالا داشتند برمی‌گشتند. کی می‌دانست این بابا کیه؟ چند نفری شروع کردند به بد و بی‌راه گفتن که «این چه فرماندهیه؟ با کدوم پشتیبانی ما رو فرستاد جلو؟ حتّی یه خمپاره هم پشت سرمون نفرستاد.»

زل زدم توی چشم‌های مهدی. گفتم لابد یک حرفی می‌زند دیگر. منتظر بودم از خودش دفاع کند، ولی چهره‌اش آرام بود؛ ناراحت، امّا آرام.

این گذشت تا یکی دو روز بعد که مهدی فرستاد دنبالم. من معاون گردان طرح لبیک بودم و باید بچّه‌ها را توی یکی از خطوط جزیره‌ی جنوبی می‌نشاندیم؛ یک خطی نزدیک دژ جزیره. دشمن موقعیت دژ را خوب می‌شناخت. برای همین یک بند آتش می‌ریخت روی خط ما؛ خمپاره، توپ مستقیم و… . وقتی رفتم پیش مهدی، گفت: «شما دوازده شب آماده باشین. قراره با دو نفر دیگه برید شناسایی یه منطقه‌ی جدید. یه راهی که نیروهاتون کم‌تر زیر آتیش بمونن.»

ساعت دوازده نشده دوباره رفتم مقر. از آن دو نفر، یکی راننده بود و یکی هم مثلاً بلدِ منطقه. با راننده رفتیم سراغ ماشینی که قرار بود ما را ببرد جلو. لاستیک درست و حسابی که نداشت و بنزین هم کم داشت. کلّی معطّل شدیم تا لاستیک‌ها را عوض کردند. بعد هم تا برویم بنزین بزنیم، ساعت شد دوی بعد از نصفه شب.

خیالمان که از ماشین راحت شد، به بلد راه گفتم: «بشین بریم شناسایی، تا حالاش هم کلّی دیر شده.»

ولی نشان به آن نشان که او هم تا ساعت هفت صبح ما را توی منطقه چرخاند. آخرش هم هیچی به هیچی. گفتم که فقط اسمش بلد بود و الّا چیزی از منطقه نمی‌دانست. صبح که شد، بعد از کلّی کلافگی برگشتیم مقر. رفتم پیش مهدی و جریان را برایش گفتم. مهدی سرش را انداخته بود پایین. بعد گفت: «می‌بینی حسن آقا. ما باید با این آدم‌ها جنگ رو تموم کنیم. این نیروهایی که توی کارشون حرفه‌ای نیستن، ولی بچّه‌ها که این چیزها رو نمی‌بینن. فقط از فرمانده‌شون انتظار دارن.»

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسن محبّی