من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیش‌تر از خیلی‌های دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که فکر می‌کنم، می‌بینم خیلی نمی‌شناسمش. نزدیک والفجر چهار بود. گمانم آبان شصت و دو. دیگر با هم صمیمی شده بودیم. حرف نگفته‌ای برای هم نداشتیم. پشت داده بودیم به سنگر و کنار هم نشسته بودیم. بی‌مقدّمه گفت: «دختردار شدم.»

برگشتم، نگاهش کردم: «خب مبارکه. کی؟»

می‌خواستم بپرسم: «چطوری خبردار شدی؟ از کی؟ الآن خانومت چطوره؟ چرا برنمی‌گردی عقب، توی این شرایط؟ و…»

ولی امانم نداد. همان‌طور که دور و برش را نگاه می‌کرد، گفت: «به نظرت اسمش رو چی بذارم؟»

داشتم به اسم‌های دخترانه‌ای که شنیده بودم فکر می‌کردم که یادم آمد محرّمه. گفتم: «خب الآن محرّمه. دخترت کی به دنیا اومده؟»

گفت: «فکر کنم شب تاسوعا.»

گفتم: «خب، اگه قبل از عاشورا به دنیا اومده، اسمش رو بذار لیلا. هان؟»

نمی‌دانم خودش هم قبلاً به این اسم فکر کرده بود یا نظر من را پسندید؛ اسمش شد لیلا.

چند روز بعد، دمِ درِ سنگر دیدمش. لبه‌ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم: «هان، چیه از لیلا خانوم خبری رسیده؟ پدرِ بی‌سیمی شدی؟»

چشم‌هاش برق زد. گفت: «خبر که… راستش عکسش رو فرستادن.»

خیلی دوست داشتم ببینم دختر زین الدّین چه شکلی است. با عجله گفتم: «خب بده ببینم چه شکلیه این خانوم کوچولو.»

گفت: «خودم هنوز ندیدمش.»

خورد توی ذوقم. قیافه‌ام را که دید، گفت: «راستش می‌ترسم. می‌ترسم توی این بحبوحه‌ی عملیات، اگه عکسش رو ببینم، محبّت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش.»

نگاهش کردم. چی می‌توانستم بگویم؟ گفتم: «خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می‌بینم.»

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: احمد فتوحی