صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیه‌ی لشکر مراسم بود. نمی‌دانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتین‌هایم را پوشیدم. بندشان را شل کردم و رفتم حسینیه. موقع برگشتن، هرچه دنبال پوتین‌هایم گشتم، پیدایشان نکردم. با خودم گفتم شاید یکی از بچّه‌ها اشتباهی پوشیده. وقت نماز ظهر و عصر، یک جفت کفش کتانی پایم کردم و رفتم حسینیه. حواسم را هم جمع کردم که کفش‌ها را کجا می‌گذارم تا موقع برگشتن دنبالشان نگردم.

نماز تمام شد و آمدیم بیرون. جای کفش‌هایم خالی بود. منتظر ماندم تا همه بروند، شاید پیدا بشوند. نشد. گوشه و کنار از بچّه‌ها شنیده بودم که این ماجرا، قبلاً هم سابقه داشته؛ کفش گم می‌شده، پوتین، دوربین عکاسی و… . حالا مانده بودم دم در حسینیه، بدون کفش.

اعصابم خرد شده بود. همان‌طور، پابرهنه راه افتادم طرف ستاد لشکر. پنجاه شصت قدم بیش‌تر راه نبود. آن‌قدر کلافه بودم که می‌خواستم اوّلین مسئولی که می‌بینم، سرش داد بزنم که «این چه وضع لشکرداریه. آدم امنیت نداره بره حسینیه نماز بخونه.»

در زدم. باورم نمی‌شد خود فرمانده‌ی لشکر بیاید در را باز کند. زین الدّین بود با همان لبخند همیشگی روی لبش. سلام و احوال‌پرسی کرد و دعوتم کرد بروم تو. انگار داد زدن یادم رفته بود. حالا که آمده بودم، خجالت می‌کشیدم حرف بزنم. آقا مهدی این‌طور بود. آدم را با رفتارش شرمنده می‌کرد، ولی چاره‌ای هم نبود. وقتی پرسید: «خب جریان چیه یاد ما کردین؟»

موضوع گم شدن کفش‌ها و پوتینم را برایش گفتم. چهره‌اش تغییر کرد. یک لحظه جدّی شد. دستش را گرفته بود به چانه‌اش و به یک نقطه خیره شده بود. بعد از چند لحظه گفت: «این موضوع سابقه داره. فقط برای شما پیش نیومده. یک کار از پیش طراحی شده‌اس. می‌خوان بین رزمنده‌ها اختلاف ایجاد کنن. حس بدگمانی ایجاد کنن. حواسشون رو از موضوع عملیات پرت کنن. نباید بهشون فرصت این کار رو بدید. من هم با بچّه‌های حفاظت مدتیه پیگیر ماجرام. ان‌شاءالله به زودی حل می‌شه. شما خیالتون راحت باشه.»

زیاد طول نکشید. دوربین و کفش‌های گم‌شده، پیدا شد و چند نفری هم از لشکر رفتند. آن‌قدری که برخورد آن روز زین الدّین توی ذهنم مانده که چطور فرمانده‌ی لشکر، منِ بسیجی بی‌پُست و مقام را تحویل گرفت و به حرف‌هایم گوش داد، مسئله‌ی کفش‌ها و پابرهنه موندنم یادم نمانده.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی مدنی