تأثیر حرف‌های آقا مهدی روی بچّه‌های جبهه، چیز عادی‌ای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.»

نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً اهل لفّاظی و این‌که کلمات عجیب و غریب به کار ببرد هم نبود. حرف‌هایش امّا انگار از ته دلش می‌آمد. یک جور خالص بود و جذابیتی داشت که به دل همه می‌نشست. ده دقیقه که حرف می‌زد، خستگی از تن آدم می‌رفت. سال شصت و سه که دیگر آتش خیبر خوابیده بود و پدافندی هم به آن صورت نداشتیم، بچّه‌ها توی اردوگاه سد دز، خسته شده بودند. حوصله‌شان سر رفته بود. دیگر از آن شور و حالی که چند ماه قبل توی اردوگاه می‌دیدی، خبری نبود. بعضی از رسمی‌ها رفته بودند مرخصی و بقیه هم دائم غر می‌زدند که «ما این‌جا داریم وقت تلف می‌کنیم. عملیات که نیست. برگردیم بریم شهرمون.»

یک روز صبح، مهدی آمد توی صبحگاه مقر و شروع کرد به حرف زدن. اصل حرفش راجع به ادای تکلیف بود. گفت: «ما این‌جا نیومدیم که فقط بجنگیم، عملیات کنیم، پدافند کنیم. ما اومدیم برای ادای تکلیف. حالا این تکلیف هر چی که می‌خواد باشه. جنگیدن، آموزش دیدن یا این‌که فقط حفظ آمادگی و منتظر دستور موندن. اگر کسی هدفی جز این داره، راه رو اشتباه اومده.»

بعد هم راجع به وضع و حال بچّه‌ها گفت که چرا آن‌قدر رخوت‌زده شده‌اند. نماز شب‌ خواندن‌ها کم شده. حسینیه شب‌ها خالی می‌ماند. حرف‌هایش نیم ساعت بیش‌تر طول نکشید، ولی کاری با بچّه‌ها کرد که باید می‌دیدی. از همان روز دوباره انگار برگشته بودند به شب‌های قبل از خیبر. توی حسینیه شب‌ها جای سوزن انداختن نبود.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: صابر مهرنژاد