شب خیبر بود. شب رفتن قایق‌ها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرمانده‌ها هم نمی‌دانستند آخرش چه می‌شود. با همه‌ی شناسایی‌هایی که انجام شده بود، باز هم مجنون در ذهن‌هایمان مبهم بود و اضطراب‌آور.

چند ساعت قبل از رفتن بچّه‌ها، مهدی گفت: «یکی از گردان‌ها رو نگه دار. با بقیه شروع می‌کنیم. با این یکی کار دارم.»

مگر کلّ نیروها چقدر بود که یک گردان هم عقب بماند؟

گردان روح الله، ماند.

شب بود که آقا مهدی گفت: «حالا وقتشه. بچّه‌های روح الله رو ببر اسکله‌های شهید بقایی. اون‌جا چندتا قایق منتظرشونه. بگو به یک کیلومتری جزیره که رسیدن، با موتور خاموش برن جلو. یادت نره. حتماً با موتور خاموش.»

من بچّه‌ها را نشاندم پشت ماشین‌ها و رفتیم اسکله. وقتی مطمئن شدن نیروها توجیهند که چطور به جزیره نزدیک بشوند، برگشتم.

بعدها فرمانده‌شان تعریف می‌کرد که دوتا از گروهان‌ها توی تاریکی نیزارها گم می‌شوند. هور این‌طور بود؛ همه‌جا نیزار. همه‌جا شبیه هم. جهت آب هم گاهی عوض می‌شد. تاریکی شب هم که باشد، گم شدن ده‌تا قایق اصلاً چیز عجیبی نیست. به هر حال فقط یکی از گروهان‌ها با دشمن درگیر شده بود. فرمانده‌ی بچّه‌های روح الله می‌گفت: «ما توی یکی از آب‌راه‌ها می‌رفتیم و فکر می‌کردیم ته اون می‌خوره به آب‌راه دیگه‌ای. یه مرتبه قایق جلویی رفت روی یه چیزی شبیه دیواره. داشت برمی‌گشت توی آب. بچّه‌ها پریدن روی همون دیواره که نیفتن توی آب. ما که پشت سرشون رسیدیم، تازه فهمیدیم قضیه چیه. پشت دژ مجنون بودیم. اون دیواره هم دیواره‌ی دژ عراق بود، در مجنون. اوّلین چیزی که جلوشون دیدیم، برجک دیده‌بانی بود. با همون آرپی‌جی اوّل، برجک ریخت پایین. باورمون نمی‌شد، اون‌قدر ساده دژ رو بگیریم. عراق هیچ فکرش رو نمی‌کرد یه گروهان نیرو از زیر چشم دیدبان‌هاش رد بشه و بیاد تا پشتِ دژ. راستش خودمون هم باورمون نمی‌شد.»

دژ که سقوط کرد، گردان‌های دیگر هم توانستند وارد جزیره شوند.

ما فکر می‌کردیم آقا مهدی، گردان روح الله را از عملیات خارج کرده. امّا از همه زودتر درگیر شد، دژ را گرفت و بقیه‌های گردان‌ها را هم نجات داد.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: احمد فتوحی