«و ان یکاد» از ته دل بخون!
صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردیما توی روستای کوریجال بودیم و ضد انقلاب داشت از بالای کوه میزدمان، که هلیکوپتر بروجردی آمد پیادهاش کرد و رفت. شدت تیراندازی آنقدر زیاد ...
ما توی روستای کوریجال بودیم و ضد انقلاب داشت از بالای کوه میزدمان، که هلیکوپتر بروجردی آمد پیادهاش کرد و رفت. شدت تیراندازی آنقدر زیاد ...
گنجیزاده فرماندهی تیپمان بود. با آن ژسهی تاشوی معروفاش جلو ما حرکت میکرد. این ژ سه برای خودش حکایت عجیب غریبی داشت. اولین صاحباش حاج ...
نمیدانم آن دل را از کجا آوردم. پیش خودم حساب کردم اگر او آنجا، سالم، ایستاده و لبخند میزند، لابد یک چیزی میداند. ناگهان دیدم، ...
با یک تعداد نیرو، به عنوان مسئول مقر، ماندم توی روستای کوه خان. یک مقر ارتش هم آنجا بود که فرماندههاشان از آنجا توپخانهشان را ...
بعد از عملیات مطلع الفجر آمد همهمان را جمع کرد توی مسجد ستاد غرب. رفت ایستاد پای یک تخته که کالک عملیات را چسبانده بودند ...
بنی صدر با لحن دستیارش گفت «اینها رو برای چی آوردهین توی جلسهی من؟»گفتم «دوستان من یک ساعته که توی جلسهن. اگر بنا به اعتراض ...
هر جا او بود، خیالام از همه چیز راحت بود. به خصوص مأموریتهایی که سپاه و ارتش باید با هم انجام میدادند. همیشه هماهنگ کنندهی ...
سنندج یک فاضلاب بزرگ داشت که گروهکها رفته بودند داخلاش مهمات و نارنجک و مواد منفجرهی خودشان را آنجا مخفی کرده بودند تا سر فرصت ...
مجبور شدیم سخت بگیریم. طرحی داده شد که از نُه صبح، هر روز، اول و آخر خیابان و کوچه را ببندیم، مأمور بگذاریم، و مردم ...
بروجردی میخواست از پادگان برود استانداری. این مسیر را همیشه گروهکها گلولهباران میکردند. یعنی از خانههای مرتفعی که توی این مسیر قرار داشت تیراندازی میکردند. ...
توی شادیشان شریک شدم که بالا میپریدند و دست تکان میدادند. وقتی هلیکوپتر آمد نزدیکمان، دودش بیشتر شده بود و خلباناش نمیتوانست کنترلاش کند. خیلی ...
طاقت همهمان طاق شده بود. هر لحظه خبر میرسید که بروجردی با نیروهای تازه نفس در راه است. چشممان به راه سفید شده بود و ...
سرتیپ فلاحی آن موقع رییس ستاد مشترک بود. سپاه و ارتش کنار هم میجنگیدند. کار به جایی رسید که سرتیپ فلاحی با تلفنگرام به همه ...
یک بار آنقدر سرمان شلوغ شد که دو سه هفته نتوانست برود خانه. خانم بروجردی خودش آمد دم در پادگان. از دژبانی تماس گرفتند گفتند ...