سرتیپ فلاحی آن موقع رییس ستاد مشترک بود. سپاه و ارتش کنار هم می‌جنگیدند. کار به جایی رسید که سرتیپ فلاحی با تلفنگرام به همه ابلاغ کرد که بروجردی «فرمانده‌ی لشکر ۲۸ کردستان است و تمام نیروهای نظامی منطقه باید از او اطاعت کنند.»

یعنی هم فرمانده‌ی نیروهای سپاهی و پیش مرگ‌ها بود، هم فرمانده‌ی نیروهای ارتشی. خیلی از ارتشی‌ها اصلاً بروجردی را ندیده بودند. عادت داشتند فرمانده‌هاشان را با صورت اصلاح کرده و لباس تمیز اطو کرده و پوتین واکس زده ببینند. اما بروجردی این شکلی نبود. ریش‌های بورش همیشه شانه خورده بود و لباس‌اش زیاد نو و زیاد تمیز نبود. فانسقه‌اش را می‌بست، ولی بلوزش را می‌انداخت روی شلوارش. کلاه خودش هم برای سرش بزرگ بود و مدام لق می‌خورد. اغلب هم سراپا خاکی بود، از بس که یک جا بند نمی‌شد و باید به همه جا و همه کس سرکشی می‌کرد. اگر افسری سراغ‌اش را می‌گرفت و او را نشان‌اش می‌دادیم، مات و مبهوت خیره می‌شد به سر و صورت و عینک بزرگ خاک گرفته‌اش و باور نمی‌کرد او فرمانده‌ی کل ارتش و سپاه کردستان باشد.

به محض این‌که شهر سنندج آزاد شد، بروجردی رفت توی مردم شهر و با رفتارش به همه‌شان اطمینان داد که خطری از طرف ما وجود ندارد و نگران نباشند.

به نیروهاش تأکید می‌کرد می‌گفت «به مردم اعتماد کنین. به همه‌شون. نه شما به اون‌ها شک کنین، نه بذارین اون‌ها به شما شک کنن.»

دیده بود که بعضی از بچّه‌ها به کُردها بی‌اعتماد بودند و توی حرف‌هاشان آن‌ها را جاسوس گروهک‌ها می‌دانستند.

می‌گفت «شکل کردستان فقط به دست خود کُردها حل می‌شه. اگه به همه‌شون اطمینان کنیم، اگر عینک بدبینی رو از صورت‌مون برداریم، اعتماد می‌کنن و خودشون می‌آن کردستان رو از چنگ غریبه‌ها پس می‌گیرن.»

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: حمید اشراق