طاقت همه‌مان طاق شده بود. هر لحظه خبر می‌رسید که بروجردی با نیروهای تازه نفس در راه است. چشم‌مان به راه سفید شده بود و از بروجردی خبری نبود. او هم لابد دردسرهای خودش را داشت. حتماً یا نتوانسته بود نیرو و امکانات جور کند، یا هواپیما برای پرواز نبود، یا راه‌ها باز نبود. در هر حال بروجردی هنوز پیش ما نبود.

تا این‌که خبر دادند، آمده رسیده سنندج و دارد با هلی‌کوپتر می‌آید. ۲۷ یا ۲۸ فروردین ۵۹ بود. حرکت کردیم آمدیم توی میدان سبحگاه پادگان و منتظر به آسمان خیره شدیم. خیلی‌ها بودند. از ارتش هم بین‌مان بود. هلی‌کوپتر را که از دور دیدیم، فریاد شادی کشیدیم و دست تکان دادیم. هلی کوپتر آمد آرام نشست توی میدان صبحگاه لشکر ۲۸٫ درش باز شد. یک نفر با لباس نظامی، تفنگ ژ سه به دست، کلاه آهنی به سر، عینک بزرگ به چشم، جیب خشاب به کمر و کوله‌یی پر از مهمات به دوش، پا گذاشت روی زمین صبحگاه و به همه‌مان لبخند زد. او بروجردی بود. با آن هیبت و با آن لبخند به اندازه‌ی آمدن یک لشکر به ما قوت قلب داد. تنها نبود. آقامیر و شفیعی و درویش هم باهاش آمده بودند.

اولین حرفی که زد این بود «یه اتاق به من بدین.»

نه برای استراحت یا تجدید قوا یا هر چی، برای هماهنگی با نیروهای باشگاه و خودمان و آن‌هایی که در راه بودند. هر کی خسته بود، یا دل‌اش شکسته بود، یا هیچ امیدی به هیچ کس و هیچ جا نداشت، تا دید بروجردی با آن صلابت و با آن لبخند آمد و بدون این‌که خستگی در کند، دل سپرده برای آزادسازی شهر، لبخند بروجردی را کاشت روی صورت‌اش و پا به پای او می‌دوید و دل می‌داد به هر چی که او می‌گفت. من هم یکی از آن‌ها بودم. هر چه را که می‌دانستم و لازم بود او بداند، بهش گفتم.

این جنگ بیست و چند روز طول کشید و پر از حادثه بود. خیلی‌ها آمدند، خیلی‌ها بودند و در نهایت پیروز شد.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: گلزاری