- ثقلین - http://thaqalain.ir -

به اندازه یک لشکر به ما قوت قلب داد
صفحاتی از زندگی شهید محمد بروجردی

طاقت همه‌مان طاق شده بود. هر لحظه خبر می‌رسید که بروجردی با نیروهای تازه نفس در راه است. چشم‌مان به راه سفید شده بود و از بروجردی خبری نبود. او هم لابد دردسرهای خودش را داشت. حتماً یا نتوانسته بود نیرو و امکانات جور کند، یا هواپیما برای پرواز نبود، یا راه‌ها باز نبود. در هر حال بروجردی هنوز پیش ما نبود.

تا این‌که خبر دادند، آمده رسیده سنندج و دارد با هلی‌کوپتر می‌آید. ۲۷ یا ۲۸ فروردین ۵۹ بود. حرکت کردیم آمدیم توی میدان سبحگاه پادگان و منتظر به آسمان خیره شدیم. خیلی‌ها بودند. از ارتش هم بین‌مان بود. هلی‌کوپتر را که از دور دیدیم، فریاد شادی کشیدیم و دست تکان دادیم. هلی کوپتر آمد آرام نشست توی میدان صبحگاه لشکر ۲۸٫ درش باز شد. یک نفر با لباس نظامی، تفنگ ژ سه به دست، کلاه آهنی به سر، عینک بزرگ به چشم، جیب خشاب به کمر و کوله‌یی پر از مهمات به دوش، پا گذاشت روی زمین صبحگاه و به همه‌مان لبخند زد. او بروجردی بود. با آن هیبت و با آن لبخند به اندازه‌ی آمدن یک لشکر به ما قوت قلب داد. تنها نبود. آقامیر و شفیعی و درویش هم باهاش آمده بودند.

اولین حرفی که زد این بود «یه اتاق به من بدین.»

نه برای استراحت یا تجدید قوا یا هر چی، برای هماهنگی با نیروهای باشگاه و خودمان و آن‌هایی که در راه بودند. هر کی خسته بود، یا دل‌اش شکسته بود، یا هیچ امیدی به هیچ کس و هیچ جا نداشت، تا دید بروجردی با آن صلابت و با آن لبخند آمد و بدون این‌که خستگی در کند، دل سپرده برای آزادسازی شهر، لبخند بروجردی را کاشت روی صورت‌اش و پا به پای او می‌دوید و دل می‌داد به هر چی که او می‌گفت. من هم یکی از آن‌ها بودم. هر چه را که می‌دانستم و لازم بود او بداند، بهش گفتم.

این جنگ بیست و چند روز طول کشید و پر از حادثه بود. خیلی‌ها آمدند، خیلی‌ها بودند و در نهایت پیروز شد.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: گلزاری


Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir

URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%a8%d9%87-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b2%d9%87-%db%8c%da%a9-%d9%84%d8%b4%da%a9%d8%b1-%d8%a8%d9%87-%d9%85%d8%a7-%d9%82%d9%88%d8%aa-%d9%82%d9%84%d8%a8-%d8%af%d8%a7%d8%af/

تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.