نمی‌دانم آن دل را از کجا آوردم. پیش خودم حساب کردم اگر او آن‌جا، سالم، ایستاده و لبخند می‌زند، لابد یک چیزی می‌داند. ناگهان دیدم، سرپا و سالم، ایستاده‌ام کنارش و دارم ازش می‌شنوم «به صدای این فشنگ‌ها گوش بده که دارن از کنارمون رد می‌شن.»

گوش دادم، ولی جز ترس از اصابت و داغی جگرسوزشان چیزی نفهمیدم. آب دهان‌ام را قورت دادم. دید توی چه حالی‌ام، لبخند زد و گفت «اگه گوش‌ات به این صدا عادت کنه، دیگه احتیاجی نیست این‌قدر خودت رو ازش قایم کنی.»

گفتم «چرا؟ یعنی می‌گین اثر نداره؟»

گفت «نه. نداره. یعنی از بس فاصله‌ی شلیک‌اش از ما دوره، دیگه اثر نداره.»

ساکت شد. گوش کرد. به من هم گفت خوب گوش کنم. دقت کردم دیدم این صدای شلیک‌ها با صدای شلیک‌های بُرد مؤثر فرق دارند. یادم داد فشنگ در مسیر پایین و بالا چه صدایی دارد و از چه صدایی باید حذر کرد و از چه صدایی نباید ترسید. از آن به بعد، توی هر کمینی که به ما می‌زدند، یا اگر درگیری توی ارتفاعات بود، خوب به این صداها گوش می‌کردم و دیگر فهمیده بودم کدام صدا چه معنی‌یی می‌دهد. کار به جایی رسیده بود که یاد بچّه‌ها هم می‌دادم. یعنی سرم را بالا می‌گرفتم و یک جور خاصی می‌گفتم از کدام صدا باید بترسند و از کدام صدا نباید هول برشان دارد. نه من دانشگاه جنگ رفته بودم، نه آنی که به من یاد داده بود. همه‌اش تجربه بود.

بچّه‌ها با یک شیفتگی و حیرت خاص می‌گفتند «این چیزها رو تو از کی یاد گرفته‌ی؟»

می‌گفتم «از حاجی بروجردی»، توی کمین فلان‌جا.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: عزت الله حیدری