بروجردی می‌خواست از پادگان برود استانداری. این مسیر را همیشه گروهک‌ها گلوله‌باران می‌کردند. یعنی از خانه‌های مرتفعی که توی این مسیر قرار داشت تیراندازی می‌کردند. از همه طرف می‌زدند.

یعنی اگر کسی می‌خواست از پادگان حرکت کند برود استانداری، امکان نداشت تیری چیزی بهش نخورد. حالا شما در نظر بگیر، بروجردی این راه را در روز و شب چند بار می‌رفت و می‌آمد.

آن روز مرا توی ستاد دید و گفت «بیا با هم بریم یه سر به استانداری بزنیم و برگردیم.»

رفت سوار جیپ شهبازِ روبازی شد که نه چادر داشت، نه شیشه، نه هیچ حفاظی که جلو عبور گلوله را بگیرد. آن‌قدر بی‌خیال و آن‌قدر خونسرد و لبخند به لب، سوار جیپ شد و راه افتاد که انگار می‌خواهد برود سر کوچه نان و پنیر بخرد بیاورد. گلوله‌ها البته از همان لحظه‌ی شروع حرکت‌مان از همه طرف می‌باریدند. اما او انگار نمی‌دیدشان. یا انگار یک چیزهایی می‌دانست از بی‌اثر بودن‌شان. خیلی عادی سرعت گرفت رفت رسید به استانداری، رفت از نزدیک با تک تک بچّه‌ها حرف زد، راهنمایی‌شان کرد، گفت چطور مواظب خانه‌های اطراف باشند، یا چطور و کی تیراندازی کنند، یا اگر از کجا ضربه بزنند موفق‌ترند.

برگشتنی باز رفت پشت رُل نشست، کلاه آهنی‌اش را روی سرش محکم کرد گفت «پس چرا معطلی؟»

نه که بترسم‌ها، نه، لب‌ام فقط بی‌اختیار به لبخندی باز شد که همیشه او می‌زد. محو تماشاش شده بودم که انگار نه انگار می‌خواهیم برویم وسط باران گلوله و هر لحظه امکان دارد یک تیر بیاید به سرمان یا قلب‌مان بخورد و تا چند ثانیه‌ی دیگر زنده نباشیم و… او اصلاً عین خیال‌اش نبود و من اصلاً یادم رفته بود که از خودم سؤال کنم «اگه بروجردی تیر بخوره، این عملیات رو کی می‌خواد تموم کنه؟»

نمی‌خواستم حرف بزنم. می‌خواستم با تمام وجودم تماشایش کنم؛ و با تمام وجودم احساس کنار او بودن را تجربه کنم؛ و از نزدیک‌ترین جای ممکن ببینم‌اش که چطور از تیرهایی که به ماشین می‌خورند و به او نمی‌خورند و از لای دست و پاش رد می‌شوند، بی‌اعتناست؛ و این بی‌اعتنایی‌اش را به من هم منتقل می‌کند. حتی وقتی که می‌زند روی ترمز و برمی‌گردد می‌گوید «بالاخره رسیدیم»، باورم نمی‌شود که سالم پریده پایین و دارد خاک لباس‌هاش را می‌تکاند و رفته جیپ آبکش شده را برانداز می‌کند می‌گوید «اوه اوه اوه، عجب استقبال جانانه‌یی ازمون کردن‌ها.»

و تازه نگاه مرا ببیند و بگوید «تو فکر می‌کنی بشه باز هم با این جیپ رفت استانداری؟»

من با چنین آدمی توی چنین جیپی همسفر بودم و خودم را ندیده بودم.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: گلزاری