مجبور شدیم سخت بگیریم. طرحی داده شد که از نُه صبح، هر روز، اول و آخر خیابان و کوچه را ببندیم، مأمور بگذاریم، و مردم را بازرسی بدنی کنیم تا همه در امان بمانند. توی همین بازرسی‌ها از جیب و ساک خیلی‌ها نارنجک و مواد انفجاری و چاشنی و کلت پیدا کردیم و مجبور شدیم همه‌ی مظنون‌ها را دستگیر کنیم.

این همه مظنون باید بازجویی می‌شدند. کار دیگر بروجردی همین بود. با آن همه مشغله و عملیات و ضد حمله‌ها، باید می‌رفت از مظنونین هم بازجویی می‌کرد. بیش‌ترشان دختر بودند، فریب خورده به اجبار و به اختیار. توی یکی از ساختمان‌هایی که محل تجمع یکی از گروهک‌ها بود، شناسنامه‌ی سیصد تا دختر را پیدا کردیم که از شهرهای مختلف ایران آمده بودند آن‌جا برای آموزش و عملیات و – چی بگویم؟ – یکی از این دخترهای سنندجی می‌گفت «چاقو را گذاشتند زیر گلوم و گفتند اگر تسلیم نشوی، شکم‌ات را پاره می‌کنیم.»

گریه می‌کرد، زار می‌زد می‌گفت «اگه تسلیم نمی‌شدم، شوخی نداشتند، حتماً می‌کشتندم.»

از این فجایع زیاد بود و محمد، قرآن به دست، می‌رفت سراغ‌شان می‌گفت «خدا اون‌قدر رحیمه که می‌تونه همه‌تون رو ببخشه. فقط کافیه که توبه کنین.»

بعضی‌هاشان گوش می‌کردند، بعضی‌هاشان لجاجت به خرج می‌دادند و ضرر می‌کردند. یعنی سپرده می‌شدند به دست حاکم شرع؛ و هر کس به فراخور جرم‌اش، مجازات می‌شد. یادم است چند نفرشان هم اعدام شدند.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: رحیم صفوی