ثقلین
TasvirShakhesshahid3

فقط دو دست لباس

شهید حمید باکری

رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس ...

TasvirShakhesshahidbakeri2

روح بزرگ حمید!

شهید حمید باکری

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب ...

TasvirShakhesshahidbakeri1

رقیبم یا چریک؟!

شهید حمید باکری

حالا وقتش‌ست چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که یک روز ...

TasvirShakhesshahidbakeri04

انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.» گفت «به هر کاری دست می‌زنم پیش نمی‌رود. نمی‌دانم ...

TasvirShakhesshahidbakeri04

برای پسرم از حمید و مهدی می‌گویم…

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

چی بگویم؟… به پسرم بارها شده که گفته‌ام «مثل مهدی باش، مثل حمید باش!»می‌گوید «آن‌ها مگر چطوری بودند؟»من خیلی از آن‌ها می‌دانم. سال‌ها با آن‌ها ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

خونِ روی آورکت

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

عملیات خیبر می‌خواست شروع شود. همه‌ی فرماندهان بودند. آقا مهدی توجیه‌شان کرد و رفتند. فقط این دو برادر ماندند. من هم می‌خواستم بروم که حمید ...

TasvirShakhesShahidhamidbak

آرامشِ نماز خواندن

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح «پُل شیتات» برود محور نشوه را هدایت کند. اولین گروه بلم سوار که رسیدند به ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

برادر تنی

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

وقتی آمدند گفتند حمید شهید شده، نعره می‌زد که «اول مجروح‌ها را بیاورید. فقط مجروح‌ها.»رفتم به‌ش گفتم «ممکن‌ست حمید جا بماند، مهدی. بگذار بروند بیاورندش».خیلی ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

فرماندهی حمید در فتح خرمشهر

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانک‌هاشان را که ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

باید از عزیزترین‌ها گذشت!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

یادم‌ست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف می‌کرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. احساس ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

مبارزات قبل از انقلاب

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی می‌شویم، او ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

امانت مردم

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند.حمید به‌ش گفته بود «چرا ماشین را این‌طوری از توی دست‌انداز می‌بری؟ داغون می‌شود مرد حسابی.»من ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

حفظ جزایر

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

تمام فرمانده گردان‌ها به آقا مهدی گفتند «همان‌طوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام ...

TasvirShakhesshahidhamidbak

آخرین عملیات من!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

وقتی رسیدم بالای سر حمید اصلاً فکر نمی‌کردم بتوانم یک روز آن‌طور ببینمش. همیشه فکر می‌کردم من زودتر از او می‌روم. اصلاً در مخیله‌ام نبود ...

صفحه 2 از 3123