مهدی یک بار به من گفت «حمید که نیست انگار هیچ چیز سر جای خودش نیست.»

گفت «به هر کاری دست می‌زنم پیش نمی‌رود. نمی‌دانم چی‌کار کنم.» این جور وقت‌ها بدجوری ساکت می‌شد. بعد وقتی حرف می‌زد جگر آدم را آتش می‌زد.

گفت: من بدبخت شده‌ام صمد! نه من، لشکر هم دیگر آن لشکر قدیم نیست.

کمرش شکست.

ما هم این را می‌دانستیم، ولی جوری وانمود می‌کردیم که دست کم او روحیه داشته باشد بماند، لشکر از هم نپاشد … و وقتی او هم رفت … چه بگویم؟… مجبورم نگذارم پسرم دلسرد شود. مجبورم برش دارم ببرمش به قبل از همین عملیات و براش تعریف کنم که برای حمید پیغام رسیده که احسانش(فرزند حمید باکری) مریض‌ست، باید حتماً خودش را برساند. من آن‌جا بودم دیدم. گفت «نچ!»

لب گزید. راه رفت. زیاد راه رفت. به آسمان نگاه کرد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. وقتی رسید به من فقط گفت «لا اله الا الله.»

گفتم «چی شده، حمید؟»

گفت «این شیطان وسوسه می‌کند… که بلند شوم بروم.»

گفتم «خب برو. این حق احسان‌ست!»

گفت «نمی‌توانم. اگر بروم پام سست می‌شود می‌مانم. آن هم حالا و با این عملیات و با این…»

گفت «نچ!»

گفت «لا اله الا الله!»

بعد باز خانمش تماس می‌گیرد آسیه(دختر حمید باکری) هم تب کرده. وقتی حمید دلیل می‌تراشد.

همسرش مجبور می‌شود بگوید «تب نیست. آبله‌ست. بلند شو بیا، مرد!»

حمید می‌گوید «دیگر نمی‌توانم. باشد بعد … بعدِ عملیات.»

قبل از رفتن، وقتی نشستیم توی قایق، همین جا بود که مهدی آمد حمید را صدا زد و یک کیسه‌ی کوچک کشمش پرت کرد برایش. حمید گرفتش. خندید.

گفتم «حالا دیگر پارتی‌بازی می‌کنید؟ پس ما چوب سیگاریم این‌جا؟»

مهدی گفت «چوب سیگار نیستی. سروری.»

آمد نزدیک‌تر گفت «تو را بعد می‌بینم، بی‌انصاف؛ ولی حمید را … به دلم برات شده که  … دیگر نمی‌بینم.»

گفتم «زبانت را گاز بگیر، قارداش!»

حالا وقتی یاد گریه‌اش می‌افتم و نگاهش به آن‌جا که حمید رفته بود، می‌فهمم چرا خودش هم رفت و نیامد. می‌فهمم چرا این‌قدر احسان و آسیه را محبت می‌کرد یا سعی می‌کرد در این یک سال براشان پدری کند. به پسرم می‌گویم مطمئن باشد او حتی اگر یک درجه تب می‌کرد من یک لحظه هم آن‌جا نمی‌ماندم و می‌آمدم، ولی حمید فقط گفت لا اله الا الله و رفت. رفت که رفت!

بی‌دلیل نیست که دست پسرم را می‌گیرم می‌برمش جایی که حمید دارد نماز صبحش را با زیارت عاشورا می‌خواند؛ و وقتی می‌پرسم چرا؟ می‌گوید: «اگر با هم نخوانم‌شان نمی‌توانم راحت تصمیم بگیرم.»

یا وقت عملیات پسرم را ببرم صف اول و حمید را نشانش بدهم بگویم: «او همیشه و همه جا و توی هر عملیاتی نفر اول بود. حتی جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات که باید جلوتر از همه حرکت کنند.»

یا ببرمش جایی که امکانات به عملیاتی نرسیده و همه توی محاصره‌اند و در دو متری مرگ؛ و خیلی‌ها دارند ناسزا به خیلی‌ها می‌گویند و او فقط می‌گوید «الله بنده‌سی» تا دل‌ها را آرام کند. یا بعد ببرمش نشانش بدهم که اگر هم فرمانده بوده‌اند، هیچ وقت به رخ هیچ کس نکشیده‌اند و در سخت‌ترین لحظه‌ها، نمی‌شد از بقیه فرق‌شان گذاشت.

یا ببرمش جایی که حمید نشسته دارد دستور می‌دهد، باید تمام بچه‌های جا مانده را بیاورند عقب و نمی‌توانند و هی خون خونش را می‌خورد و به خودش بد می‌گوید که نتوانسته!

مهدی را هم نشانش(پسر راوی) می‌دهم که همین حال را داشته که نه توانسته حمید را بیاورد نه بقیه را. به پسرم می‌گویم «شاید به خاطر همین حس‌هاست که هردوشان نیامدند… تا تسلای خاطری برای خانواده‌ی نیروهای مفقودالاثرشان باشند.»

پسرم به حرف می‌آید می‌گوید «اگر سالم برمی‌گشتند چی می‌شد؟»

می‌گویم «مطمئنم نمی‌توانستند به چشم هیچ کدام از پدر و مادرهای نیروهاشان نگاه کنند… که عزیزهاشان را سپرده‌اند به آن‌ها و آن‌ها… چه بگویم؟»

می‌گویم حالا وقت گریه‌ست، حتی اگر پسر آدم نتواند یا نخواهد بفهمد این گریه از درد نیست، از حسرت‌ست، از حسادت‌ست به رفتن آن دو برادر، حمید و مهدی، که هر دوشان را گلوله‌ی آر پی جی از من جدا کرد.

در تمام این روزها و هر لحظه که زمان اجازه بدهد، سعی می‌کنم از این گلوله‌های آر پی جی برای پسرم بگویم تا بفهمد مثل آن‌ها بودن و مثل آن‌‌ها رفتن یعنی چی… اگر بغض بگذارد.

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۲۴-۱۲۶

به نقل از: صمد شفیعی