رفتم چمدان لباس‌هام را آوردم که بازش کنم بگذارم‌شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.

حمید تا لباس‌ها را دید گفت «این همه لباس برای یک نفرست؟»

گفتم «زیادست؟»

گفت «هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمی‌خواهد. یک دست را بپوشد یک دست را بشوید.»

یک جوری به من فهماند لباس‌ها را بدهم بروند. فکر کنم آن روزها یک اتفاقی افتاده بود، سیل یا زلزله‌اش یادم نیست، فقط یادم‌ست که بود. تمام لباس‌ها را جمع کردم بردم مسجد که ببرند برسانند به مردم.

به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۹ و ۱۰٫