یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آن‌جا دیده بودیم. برای من زیاد غیر عادی نبود که آمده. فقط وقتی تعجب کردم که گفت آمده خواستگاری من. خنده‌ام آمده. فکر کردم لابد شوخی می‌کند. فکر کردم منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محجوب کجا. خانواده‌‌ام هم ، مطمئن بودم، که زیاد راضی نیستند. خندیدم گفتم «باید فکر کنم. باید خیلی فکر کنم.»

گفت «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم.»

دوست‌هام دیده بودند او آمده و حال مرا هم دیده بودند و من هم برایشان تعریف کردم که حمید چی گفته.

گفتند «می‌خواهی جواب باکری را چی بدهی؟»

بی‌معطلی گفتم «خب معلوم‌ست. ما در ظاهر به هم نمی‌خوریم. خیلی راحت و ساده و جدی می‌روم به‌ش می‌گویم نه.»

فکر می‌کردم پدرم هم زیاد موافق نباشد. من داشتم لیسانس می‌گرفتم و حتماً مهندس می‌شدم و او دیپلم داشت و این با عقل‌های آن روزها نمی‌خواند.

ولی بعد، در خلوت تنهایی خودم، به خودم گفتم «تو چه اشکال شرعی و عرفی می‌توانی از حمید بگیری که این‌طور جدی می‌خواهی بگویی نه؟»

و ما به همین سادگی و راحتی و حتی خیلی جدی با هم ازدواج کردیم. با هزینه‌یی معادل پانصد تا تک تومانی.

بعد از ازدواج بود که متوجه روح بزرگ حمید شدم. خودش نمی‌خواست به روی من بیاورد که از نظر روحی از من جلو زده. آمد نامه‌یی را بهم نشان داد که وقتی می‌خواست برود آلمان برای خودش نوشته بود، پر از نقاط مثبت و منفی خودش، از خصلت‌های ارثی تا خصلت‌های تأثیر گرفته از خانواده و محیط. همان جا بود که فهمیدم می‌خواهد من نقاط ضعفش را بدانم تا او را زیاد پیش خودم بزرگ نکنم.

گفت «این‌ها را نوشته‌ام که وقتی رفتم رسیدم آلمان غرور برم ندارد، بدانم کی هستم، از کجا آمده‌ام، مبادا به خطا بیفتم.»

مدارک تحصیلی آلمانش را آورد گذاشت جلوم گفت «تو دلت نمی‌خواهد من برگردم آلمان درسم را ادامه بدهم؟»

گفتم «درس که، خب، چیز خوبی‌ست. بخصوص که تو الآن…»

گفت «نه نشد… من، چطور بگویم، دیگر نمی‌توانم. یعنی آن‌جا نمی‌توانم. نمی‌توانم دور از شماها، دور از تو باشم. می‌خواهم بمانم پیش شماها و به مردمم به خاکم به دینم خدمت کنم.»

گفتم «پس آن چند واحدی را که گذرانده‌ای…»

سر تکان داد و آمد تمام پرونده و مدارکش را جلو چشم من پاره کرد.

گفت: «دیگر تمام شد. حالا من فقط مال ایرانم، و تو.»

به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، به نقل از فاطمه امیرانی (همسر شهید)، ص ۸ و ۹٫