تمام فرمانده گردان‌ها به آقا مهدی گفتند «همان‌طوری که قبل از عملیات قول دادیم که مثل حسین علیه السلام بجنگیم و مثل حسین علیه السلام شهید بشویم؛ باز هم سر حرف خودمان هستیم. مطمئن باشید جزایر را حفظ می‌کنیم. این جزیره آبروی ایران‌ست، آبروی اسلام‌ست، آبروی ماست.»

پاتک‌ها شدیدتر شده بودند.

آقا مهدی به من گفت «مرتضی چی شد؟»

یک ساعت قبل از پیام امام به من گفته بود «مرتضی را صدا کن بیاید کارش دارم!»

بی‌سیم را بگوش کردم.

مرتضی گفت «چی شده؟ حمید طوریش شده؟»

فهمیده بود. گفتم «حمید؟ نه. آقا مهدی کارت دارد. گوشی.»

آقا مهدی گفت «مرتضی جان! پاشو بیا جلو کارت دارم!»

آمد. تا رسید به سنگر ما گفت «به جان خودم وقتی آقا مهدی گفت بیا، فهمیدم حمید شهید شده.»

آقا مهدی قبل از پیام امام با مرتضی از خاکریز رفتند بالا، دست گذاشت روی شانه‌اش، منطقه را نشانش داد، توجیه‌اش کرد گفت «درست فهمیدی. حمید شهید شده. باید بروی جایی که حمید بوده. هر چی هم که نیاز داشتی بگو تا برات بفرستیم. نیرو و هر چی که خواستی. می‌فهمی که چی می‌گویم.»

مرتضی رفت. بعد از دو سه روز همان جا توی همان منطقه مجروح شد. بی‌سیم بگوش بود. مرتضی در لحظه‌های آخر به آقا مهدی گفت «این‌جا یک حال و هوای دیگرست. من دارم یک چیزهایی می‌بینم که تا حالا…»

صدا عوض شد. یک نفر دیگر گفت «مرتضی … شهید شد.»

سریع رفتیم خط، اما پاتک عراق آن‌قدر سنگین بود که نتوانستیم بایستیم. حتی نتوانستیم جنازه‌ی مرتضی را بیاوریم عقب!

بچه‌های تفحص، بعد از چند سال، مرتضی را همان جایی پیدا کردند که ما بار آخر دیده بودیمش، اما حمید را … چی بگویم؟

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۸۲-۸۳

به نقل از: عبدالرزاق میراب