راننده ایفا آمد پایین برود با بیل حمید را بزند.

حمید به‌ش گفته بود «چرا ماشین را این‌طوری از توی دست‌انداز می‌بری؟ داغون می‌شود مرد حسابی.»

من بودم دیدم. رفتم دست راننده را گرفتم گفتم «داری چی کار می‌کنی؟»

گفت «می‌خواهم زبان یک زبان‌دراز را قیچی کنم.»

گفتم «می‌دانی اینی که براش چوب کشیده‌ای کیه؟»

گفت «هر کی می‌خواهد باشد باشد. نباید زور بگوید که. حالا کی هست؟»

گفتم کی هست؛ و وقتی شنید نگران خودش و وضعش شد و به دست و پا افتاد. حمید آقا صورتش را بوسید گفت «الله بنده‌سی! من فقط برای خودت گفتم که امانت مردم دستت‌ست. وگرنه…»

باز هم صورتش را بوسید گفت «حالا عیبی ندارد. برو سر کارت، ما را هم دعا کن!»

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۹۵-۹۶

به نقل از: طیب خیراللهی