از همان اولین باری که دیدمش، سال پنجاه و سه، اصلاً نمی‌توانستم حدس بزنم که یک روز من و او و مهدی یکی می‌شویم، او از من پیشی می‌گیرد، بعد هر دوشان آن‌قدر از من دور می‌شوند که یکی یکی شهید می‌شوند و فقط من می‌مانم و خاطرات تلخ و شیرین‌شان.

حمید آن سال سرباز بود. در هنگ ژاندارمری ارومیه خدمت می‌کرد. من و مهدی رفتیم دیدنش. آشنایی از همان جا شکل گرفت. بعد از سربازی هم آمد تبریز پیش ما، در خانه‌ی مشترک من و مهدی. شروع کرد به مطالعه و گوش گرفتنِ حرف مهدی، که می‌گفت «باید زندگی را با نظم گذراند، همان‌طور که خدا تمام کارهاش نظمی شگفت‌انگیز و باورپذیر دارد.»

حمید نگران آینده و سیاست و خطرهای احتمالی مبارزاتی بود. مهدی آرام بود و این آرامش را به من و حمید منتقل می‌کرد. مثلاً کارها را در خانه تقسیم می‌کرد و خودش پست‌ترین کارها را انجام می‌داد. حمید نمی‌گذاشت. هر دو از هم سبقت می‌گرفتند. من هم سعی می کردم خودم را به آن‌ها برسانم. می‌رفتیم با هم روزه‌ی کوه می گرفتیم تا مرحله‌های ابتدایی خودسازی را بگذرانیم. ساواک آن روزها به ما شک کرده بود. دنبال حرکت‌های سیاسی مخفی دانشجوها بود. مهدی آن‌قدر محتاطانه و زیرکانه عمل می‌کرد که هیچ کس، حتی ساواک، نمی‌توانست خطش را بخواند. در مدارکی که بعدها از ساواک پیدا کردیم دیدیم به او مشکوک بوده‌اند، ولی نتوانسته بوده‌اند مدرک قانع‌کننده‌یی ازش پیدا کنند. حتی آن بار که ریختند توی خانه و همه جا را گشتند. ما نبودیم. رفته بودیم دانشگاه. حمید خانه بود و غرق مطالعه، که ساواکی‌ها ریخته بودند توی خانه و زده بودنش. بی‌احترامی هم البته کرده بودند و گفته بودند «یکی‌تان باید بیاید به سؤال‌های مهم ما جواب قانع کننده بدهد. همین فردا.»

همان شب گفتم «این اولین برخورد جدی ساواک با ماست. چی کار کنیم حالا؟»

مهدی گفت «نباید شک کنند. من خودم می‌روم. شماها هم خونسردی خودتان را حفظ کنید. فکر کنید اصلاً هیچ اتفاق نیفتاده.»

این اولین برخورد جدی حمید با ساواک بود. از آن به بعد برنامه‌ی خودسازی و تربیت نفس و کار روی متون ادامه پیدا کرد تا خودش را برساند به دانشگاه. که نشد. قبول نشد. من و مهدی که درس‌مان تمام شد تصمیم گرفتیم حمید را برای ادامه‌ی تحصیل بفرستیم خارج. رفت آلمان، پیش پسردایی‌اش. مدتی ماند. بعد نامه نوشت که نمی‌تواند شرایط آن‌جا را تحمل کند، می‌خواهد برگردد. بالاخره هدایت شد به یکی از کشورهای عربی، سوریه گمانم، برای آموزش نظامی. همان جا بود که بچه‌ها پول جمع کردند فرستادند برای حمید تا ماشین بخرد و توش اسلحه جاسازی کند بیاورد برای مبارزه‌یی که در پیش داشتیم.

منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۹۹-۱۰۰

به نقل از: کاظم میرولد