یکی مثل همه
صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدینوقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّهها برمیگشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتینهایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و ...
وقتی دیدمش، تیربار روی دوشش بود و قاطی بچّهها برمیگشت عقب؛ یکی مثل همه. با لباس گلی، پوتینهایی که دیگر رنگ سیاهشان معلوم نبود و ...
دو قبضه خمپاره داشتیم که باید کار یک توپخانهی کامل را میکردند. عراقیها از جنوب جزیره نفوذ کرده بودند و جاده میساختند تا جزیره را ...
حرف از مهدی زیاد میشود گفت. از فرماندهی که با همهی ابهت و متانتش اگر میخواست، میتوانست ظرف پنج دقیقه، بچّهها را از خنده رودهبر ...
مهدی فرماندهی لشکر، ظهر توی کانکس ما بود. هر وقت کار جدیدی میکردیم، فاکسی میآوردیم، مرکز تلفن را عوض میکردیم، دوست داشتیم بیاید و ببیند. ...
یک روز ماشین لندروری آمد و کنار گروهان ما ایستاد. اتفاقاً چندتا از بچّههای ارتشی هم آمده بودند پیش ما. درِ ماشین باز شد و ...
صبح یکی از روزهای سال شصت و سه، توی حسینیهی لشکر مراسم بود. نمیدانم شاید زیارت عاشورا. من هم طبق معمول، پوتینهایم را پوشیدم. بندشان ...
لشکر مهاباد رفته بود جلو. من و یکی از بچّههای قزوین هم که رستهاش زرهی بود، داشتیم وسایل یکی از تانکها را چک میکردیم. تا ...
سپاه، عشقش بود. تعصّبش بود. میگفت: «سپاهی یا باید عاشق باشه یا دیوونه. کسی که دنبال مادیات آمده باشد توی این لباس، غلطترین راه رو ...
تأثیر حرفهای آقا مهدی روی بچّههای جبهه، چیز عادیای نبود که مثلاً بگویی «آدم شیرین زبونیه، یا فن بیان بلده.» نه اتّفاقاً. آقا مهدی اصلاً ...
ابهتی داشت زین الدّین. دربارهاش که میشنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت میآمد، ولی وقتی از نزدیک میدیدیش، آن جوان لاغر بیست ...
من مدّت کمی با مهدی نبودم. شاید بیشتر از خیلیهای دیگر، امّا شناختن این آدمِ پر از تضاد، کار سختی بود. والله هنوز هم که ...
شب خیبر بود. شب رفتن قایقها. شب شروع عملیاتی که حتّی فرماندهها هم نمیدانستند آخرش چه میشود. با همهی شناساییهایی که انجام شده بود، باز ...
پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آنجا بود. این طرف و آن طرف میدوید. حتّی سر برانکاردها را میگرفت ...
توفیقی بود کنار مهدی بودن. هر لحظهاش، ولی لحظههای تنهایی -لحظههایی که مجبور نبود به خاطر مسئولیتش، به خاطر روحیه دادن به بچّهها، اگر دردی ...