سیّد الشّهداء علیه السلام
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همتیک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط میکند. و حتّی جزایر را هم نمیتوانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار ...
یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط میکند. و حتّی جزایر را هم نمیتوانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار ...
رفتیم بالای سرش دیدیمش. جرأت نمیکنم والله. عکسش را داریم. میگفتند گلولهی توپ خورده. سرش زده شده بود. دست چپ هم نداشت. میگفتند آنجایی که ...
به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش میخواهم برای بسیجیها، ببری بدهی به همهشان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش ...
کار فرهنگی آنجا همهمان را مجبور کرد که هم کار خودمان را بکنیم و هم کار فرهنگی. یعنی حتّی گاهی میفرستادمان دبیرستان برویم درس بدهیم. ...
او همهجا با منست، او همهجا با ماست، یقین دارم. به خصوص وقتی میروم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ...
هیچ وقت بش نمیآمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست و دو ساله میمانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان ...
یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب میسوخت. کسی نبود. نمیدانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک ...
به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمیآید جلو؟» گفت: «از شما خجالت میکشد. روی ...
بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمیشود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و ...
راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی ...
و من (باور میکنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او میزند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه ...
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّهشان منّت ...
نمیگذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمیگذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفتهای که ...