و من (باور می‌کنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او می‌زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از این‌که دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده‌اش باز می‌کردم. خنده‌ای که هیچ وقت از من دریغش نمی‌کرد و با وجود آن نمی‌گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی را پنهان کرده. نمی‌گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات‌هاشان شکست خورده‌اند یا موفّق بوده‌اند.

آن‌قدر محبّتم می‌کرد که فرصت نمی‌کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می‌شد. خیلی هم باسلیقه بود. تا از راه می‌رسید دیگر حق نداشتم بچّه‌ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهان‌شان بگذارم، حق نداشتم لباس‌هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم.

یک بار گفتم: «تو آن‌جا آن همه سختی می‌کشی، چرا من باید بگذارم این‌جا هم کار کنی، سختی بکشی؟»

بچّه بغل، خیس عرق، برگشت گفت: «تو بیشتر از آن‌ها به گردن من حق داری. باید حقّ تو و این طفل‌های معصوم را هم ادا کنم.»

گفتم: «ناسلامتی من زن خانه‌ی تو هستم. دارم وظیفه‌ام را عمل می‌کنم.»

گفت: «من زودتر از جنگ تمام می‌شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می‌دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.»

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ژیلا بدیهیان