نمی‌گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی‌گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می‌آید. بعدها روزهای سخت‌تری را گذراندم. امّا آن دو هفته… چی بگویم؟… آن‌جا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی‌آید مسئول بسیج بود یا کمیته یا هر چی. زمان جنگ بود و هر کس هنر می‌کرد فقط می‌توانست زندگی خودش را جمع و جور کند. من آن‌جا کاملاً احساس مزاحمت می‌کردم.

یک بار که ابراهیم آمد گفتم: «من این‌جا اذیت می‌شوم.»

گفت: «صبر کن ببینم می‌توانم این‌جا کاری بکنم یا نه.»

گفتم: «اگر نشد؟»

گفت: «برگرد برو اصفهان. این‌جوری خیال من هم راحت‌ترست زیر این موشک‌باران.»

رفتن را، نه، نمی‌توانستم. باید پیش ابراهیم می‌ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می‌گشتم. یک روز رفتم طبقه‌ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشت بام‌ست که مرغدانی‌اش کرده‌اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافت‌ها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده‌ام رفت یک ملافه‌ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دوتا بشقاب، دوتا قاشق، دوتا کاسه، یک سفره‌ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتّی چراغ خوراک‌پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پول‌مان نرسید بخریم. آن مدّت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ژیلا بدیهیان