بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکری‌ست که هیچ وقت زخمی نمی‌شود؟»

برای خودم هم سؤال شده بود.

یک بار رک و راست بش گفتم: «من نمی‌دانم جواب این‌ها را چی باید بدهم، ابراهیم.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «چون خودم هم برام سؤال‌ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی‌شوی؟»

یا می‌خندید، یا می‌رفت سر به سر بچّه‌ها می‌گذاشت، یا حرف تو حرف می‌آورد، یا خودش را سرگرم کاری می‌کرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم. تا آن شب مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.

گفت: «پیش خدا، کنار خانه‌اش، ازش چند چیز خواستم. اوّل تو را. بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم این‌که زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم. آخرش هم این‌که نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.»

همین هم شد.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ژیلا بدیهیان