به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش می‌خواهم برای بسیجی‌ها، ببری بدهی به همه‌شان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش خودش به لعنت خدا هم نمی‌ارزید. دو کیلو یا بیشتر به ته‌اش رمل و ماسه و این چیزها چسبیده بود. پاره هم بود. یک جفت از آن کفش‌ها را برداشتم برای ابراهیم.

عبادیان گفت: «پاش نمی‌کند.»

بردم گذاشتم جلو پای ابراهیم گفتم: «بپوشش!»

یک نگاه به کفش کرد خندید گفت: «این‌که مال من نیست. مال این‌هاست.»

بسیجی‌ها را نشانم داد گفت: «زبانم لال، بلانسبت، به ما می‌گویند فرمانده. اگر می‌گذاشتم بروم بسیجی شوم که خوب بود که. آن وقت می‌شد پوشیدش.»

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی‌اکبر همّت