من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّه‌شان منّت می‌گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می‌کشید باید از من طلبکار می‌بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی‌ها را تحمّل می‌کنم، ولی همیشه با شرمندگی می‌آمد خانه. به خودش سختی می‌داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می‌بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که «چرا شما مریض شده‌اید؟ تقصیر من‌ست حتماً که هیچ وقت پیش‌تان نیستم نمی‌توانید بروید دکتر.»

اشک‌ها می‌ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می‌انداخت.

می‌گفتم: «اگر با این مریضی‌ها نمیریم تو بالاخره ما را می‌کشی با این گریه‌هات.»

می‌گفت: «چرا؟»

می‌گفتم: «یک جوری گریه می‌کنی که آدم خجالت می‌کشد زنده بماند.»

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ژیلا بدیهیان