رفتیم بالای سرش دیدیمش. جرأت نمی‌کنم والله. عکسش را داریم. می‌گفتند گلوله‌ی توپ خورده. سرش زده شده بود. دست چپ هم نداشت. می‌گفتند آن‌جایی که شهید شده هیچ کس نبوده. می‌گفتند او تنها بوده. تک بوده. سوار موتور بوده، با یکی دیگر، که گلوله‌ی توپ می‌آید می‌خورد به هر دوشان. قابل شناسایی نبوده. از دفترچه‌ی خاطراتش می‌شناسندش که توی جیبش بوده. یا مهر و تسبیح و نمی‌دانم دوتا صدی و اورکت سوخته‌اش و این چیزها.

روز تشییع خیلی‌ها آمدند. از کردستان هم بودند. هفتصد نفری می‌شدند. آمدند ماندند. شب هم ماندند. بردیم مسجد شام‌شان دادیم. فرداش هم تشییعش کردند. ناهار ظهر ماندند و شب هم شام. کُرد هم بین‌شان بود. من نمی‌شناختم‌شان. حاج ولی می‌شناخت‌شان. من هوش و حواسم سر جا نبود. تا یک‌جا می‌نشستم می‌رفتم به روزهایی که همه‌اش برام حرف می‌زد یا خنده می‌کرد یا شیطنت. یادم به نان خشک‌هاش می‌افتاد و علاقه‌ای که به ماست پوست داشت. همیشه یک ظرف داشت که توش سه چهار کیلو نان خشک نگه می‌داشت.

با هر کس که می‌آمد پیغام می‌داد: «بانکه‌ی ماست مرا بدهید بیاورند.» ماست را شلش می‌کرد، آبدوغش می‌کرد، نان خشک می‌ریخت توش، می‌نشست با دوستش یا خودش تنها به خوردن. بارها می‌شد که فرمانده‌ها می‌آمدند پیشش. اوقات تلخ هم می‌آمدند. که مثلاً شکایت کنند یا نمی‌دانم چی. ابراهیم می‌آورد می‌نشاندشان، دلداری‌شان می‌داد می‌گفت: «حالا ناهارت را بخور، بعد بگو چی شده.»

ناهار چی بود؟ یک کاسه آبدوغ با نان خشک. آن‌قدر با هم می‌خندیدند که طرف یادش می‌رفت اوقات تلخی یعنی چه.

یا آن بار که باش رفتم قرارگاه. نزدیک بود من هم تیر و ترکش بخورم. هواپیمای عراقی آمد بالای سرمان چرخ خورد، معلّق زد، یک چیزی را هم پرت کرد طرف ما. من و حسین جهانیان بیرون بودیم.

حسین گفت: «بدوید پشت سنگرها! الآن ترکش می‌خورید.»

جَستیم رفتیم پشت سنگر پناه گرفتیم. حسین هم خودش رفت. بمب افتاد روی ماشین داغونش کرد. از آن طرف هم یک ترکش رفت خورد به ماشینی که ده بیست‌تا اسلحه داشت و منفجر شد. سه چهارتا از این بچّه‌ها را آتش کشت.

ابراهیم آمد دنبالم. تا دید سالمم خندید گفت: «هنوز شهید نشده‌اید؟ مرا بگو که داشتم پیش خودم می‌گفتم جواب ننه‌ام را چی بدهم.»

گفتم: «جوابش با خودم.»

خندید گفت: «نزدیک بود یک عاقبت به خیری برامان درست کنی‌آ، آقاجان.»

گفتم: «قسمت نبود باباجان. ان‌شاءالله دفعه‌ی بعد.»

گفت: «پس حالا که این‌طور شد برویم چای مهمان من.»

می‌خندید. خنده‌هایی می‌کرد که آدم قند توی دلش آب می‌شد. به وقتش اشکی هم می‌ریخت که هیچ کس نمی‌ریخت. گریه‌اش را خیلی‌ها سر نماز دیده‌اند. بروید از همان‌ها بپرسید. که این پسر کی بود، چی کار کرد، چطور و کجا اشک ریخت. ما که دیگر پیر شده‌ایم. حواس‌مان زیاد سر جاش نیست.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی‌اکبر همّت