یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط می‌کند. و حتّی جزایر را هم نمی‌توانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار خودت‌ست. کمکم کن.»

اگر او به سمت طلایه حمله نمی‌کرد بدون شک جزایر را از دست می‌دادیم و خیبر با شکست کامل مواجه می‌شد. البته حمله‌ی حاج همّت به آزاد شدن طلایه منجر نشد، ولی خود جزیره‌ی جنوبی را تثبیت کرد. از عراقی‌ها هم تلفات زیادی گرفت.

هنوز که هنوزست در تعجّبم که چرا مثل همیشه بحث نکرد، سرش را پایین انداخت رفت.

خبر را از بی‌سیم شنیدم. حتّی اگر استراحت هم می‌کردم می‌گذاشتم بی‌سیم روشن باشد تا بفهمم چه اتّفاقی دارد می‌افتد. من اصلاً با صدای بچّه‌ها می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. همیشه صدای آن‌ها توی گوشم بود. شنیدم حاج همّت طوریش شده. سریع رفتم روی بی‌سیم. با فرمانده‌ی قرارگاه جزیره تماس گرفتم گفتم: «حاجی چطورست؟ وضعش را سریع بگو!»

گفت: «طوری نشده. زخمی‌ست فقط.»

گفتم: «این‌طوری نمی‌خواهم. سریع می‌روی می‌بینی، مطمئن می‌شوی، می‌آیی راستش را به من می‌گویی.»

رفت و برگشت. گفت: «گفتنی نیست.»

گفتم: «ولی تو می‌گویی. چی شده؟»

گفت: «حاجی شهید شده.»

نتوانستم بایستم. نشستم. نبودن و رفتن حاج همّت و خیلی‌های دیگر و آن پاتک‌ها رمق برام نگذاشت. وقتی کنار هم بودیم احساس قدرت می‌کردیم، ولی تا یکی می‌رفت احساس نقصان و کمبود می‌آمد سراغ‌مان.

عراقی‌ها حتّی جشن گرفتند. توی مجله‌هاشان یا رادیو و تلویزیون‌شان (درست یادم نیست) اعلام کردند که یکی از فرمانده لشکرهای قوی ایران را کشته‌اند.

اوّلین باری که در جنگ به کسی عنوان سیّد الشّهدا دادند در همین خیبر بود. برای حاج همّت.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: محسن رضایی