زودتر قوی شو!
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلوآن موقعها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمندهها و جبهه را نشان میداد، آویزانم میشد تا برایش لباس ...
آن موقعها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمندهها و جبهه را نشان میداد، آویزانم میشد تا برایش لباس ...
ساختمان شهرداری چایپاره، وقتی علی شرفخانلو شهردارش بود، هر روز دو فضای متفاوت را تجربه میکرد. صبح تا ظهر، محل انجام کارهای عمران شهری و ...
زمینهای کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصلخیزی خاکش، دو بار در سال کشت میشوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمیشد، کشاورزان ...
مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی میآمدند در جمع مردم و قهوهخانهها، تفرجگاهها و مدراس را با تبلیغاتشان قرق کرده بودند و ...
یک سالی از ازدواجش میگذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفتهی اول شهردار بودنش را در رفت ...
شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بیاستفاده افتاده گوشهای. بچههای سپاه آنجا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری ...
وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیشتر شد و همهی همّ و غمّش ...
طبیعی بود برای آدمی به جنب و جوش علی حاشیه درست شود. اما علی با نگاه تیزی که داشت، هیچ وقت دچار حاشیههایی که کم ...
یادم نمیرود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد میشدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که ...
اوایل هم معلمی میکرد و هم میرفت سپاه. بچههای کلاس برایش سر و دست میشکستند. معلم ریاضی مهربان، نوبر بود. علی بلد بود به چه ...
برادر یکی از دوستانشان نامزد نمایندگی مجلس شده بود و رفاقت حکم میکرد علی و جعفر بروند یک گوشهی کار تبلیغاتش را بگیرند. علی آمد ...
تا قبل آن، علی فقط پسر خالهای بود که بیشتر وقت فراغت من با او سپری میشد و دوستش داشتم، اما درِ باغ سبزی که ...
داداش آدم خوش خنده و خوشرویی بود. ازدواج که کرد، قیافهی بشاش و لب پرخندهاش شکفتهتر شد. میدیدم که خیلی زود در دل اقوام خانمش ...
علی و من و محمود و پسری به اسم الهام فرجزاده که از بچههای سلماس بود، انجمن اسلامی دانشسرا را راه انداختیم و ایستادیم جلوی ...