وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیش‌تر شد و همه‌ی همّ و غمّش جذب امکانات. سررسیدی داشت که صفحاتش پر بود از یادآوری و پی‌گیری و قرارهای کاری که بیش‌ترشان مربوط به تبریز می‌شد. هر بار که تلاشش ثمر می‌داد، شوق می‌‌دوید توی نگاهش و چهره‌اش بشاش‌تر می‌شد. تقویم رومیزی‌اش هیچ وقت خالی از یادداشت نبود. کاری را که شروع می‌کرد، با همه‌ی وجود می‌رفت پی انجامش. هیچ وقت ندیدم از مشکلی گله کند و از کوره در برود. در وجودش به اندازه‌ی سر سوزن، نسبت به راهی که شروع کرده بود، تردید نداشت و در بحرانی‌ترین لحظات هم آرامش در وجودش موج می‌زد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: برادر شهید (بایرام شرفخانلو)