علی و من و محمود و پسری به اسم الهام فرج‌زاده که از بچه‌های سلماس بود، انجمن اسلامی دانش‌سرا را راه انداختیم و ایستادیم جلوی آن‌ها. محمود که کله‌شق‌تر از همه بود، وسط بحث می‌گرفتشان به فحش. اما علی در اوج مناظره‌ها هم صدایش بالا نمی‌رفت. آن‌قدر کتاب خوانده بودیم که بتوانیم جلوی مجاهدین خلق (منافقین) که قائل به اسلام مارکسیستی بودند، دربیایم.

اوضاع دانشگاه‌ها آشفته بود و کلاس‌ها یک خط در میان تعطیل می‌شد، همین فرصتی بود برای برگزاری مناظراتی که همیشه منجر به شکست و افتضاح مجاهدین (منافقین) می‌شد. ساواک هم آن‌قدر مسئله‌ی ریز و درشت داشت که خبر نداشته باشد از جمعی که در دانش‌سرا داشتیم و هر جمعه می‌بردیمشان کوه و کلی برنامه برایشان اجرا می‌کردیم: از جمع‌خوانی سرودهای انقلابی بگیر تا سخنرانی و تحلیل اخبار سیاسی و مناظره.

سرایدار دانش‌سرا هم که پیرمرد با خدایی بود، شب‌ها لای در را برای‌مان باز می‌گذاشت تا برویم تو و تا صبح با دستگاه تکثیر دانش‌سرا اعلامیه‌های امام و جزوه‌های عقیدتی و ایدئولوژیک کپی کنیم؛ کاری که اگر لو رفت، حساب ما و سرایدار پیر با کرام الکاتبین بود.

انقلاب هم که شد، با حمایت آیت الله قریشی و پولی که در اختیارمان گذاشت، گوشه‌ی حیاط دانش‌سرا شروع به ساختن ساختمان کوچکی کردیم به مساحت شصت متر مربع به عنوان نمازخانه. قرار شد کوه‌نوردی جمعه‌هایمان را تعطیل کنیم و جایش عملگی کنیم. علی رفت پی بنّا و مصالح و شد وردست اوستای بنایی؛ و مسئول گرفتن ملات و رساندنش پای خرکی. ما هم هر کدام گوشه‌ای از کار را گرفتیم و خیلی زود ساختمان نمازخانه پا گرفت و آن‌جا شد پاتوق بچه‌های مذهبی.

بهار سال ۵۸، یکی دو ماه مانده به فارغ التحصیلی‌مان، هم زمان با یکی از اعیاد، جشن افتتاح نمازخانه برگزار شد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی