مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی می‌آمدند در جمع مردم و قهوه‌خانه‌ها، تفرجگاه‌ها و مدراس را با تبلیغات‌شان قرق کرده بودند و با سِحر کلام و مطالعه‌ای که داشتند، خیلی‌ها تحت تأثیر حرف‌های مسمومشان قرار می‌گرفتند. کسی هم نبود جلویشان دربیاید و آن‌ها خیلی راحت و آزاد، حرفشان را می‌زدند.

من که بزرگ شده‌ی خانواده‌ای مذهبی بودم، آن‌قدر از دین و دینداری حالیم بود که بدانم این حرف‌ها به هر سمتی می‌رود جز سمت دین و دیانت، ولی چون بنیه‌‌ی فکری و استدلالی مواجهه و بحث را نداشتم، همیشه ته دلم آروز می‌کردم می‌توانستم جواب این‌ها را بدهم یا این‌که کسی بود که می توانست جلوشان دربیاید.

سال ۵۸، وقتی برای ثبت‌نام در دبیرستان از نازک علیا، روستایی در حاشیه‌ی دریاچه‌ی سد ارس آمدم چای پاره، مشتاق بودم از انقلاب و امام بیش‌تر بدانم. همان هفته‌های اول دوستی پیدا کردم به اسم میر یوسف آقازاده که بعدها شهید شد. میریوسف و دوستانش هسته‌ی اصلی جوان‌های مذهبی شهر بودند و اوضاع و اخبار شهر دستشان بود. از میریوسف شنیده بودم که شهردار عوض شده و شهردار جدید که آدم حزب‌اللهی و انقلابی‌ای است، از وقتی آمده، دوره افتاد در مساجد شهر و دارد بچه مذهبی‌های شهر را جمع می‌کند دور خودش. میریوسف توانست خیلی زود با شهردار ارتباط برقرار کند و خبر اوضاع شهر و نحوه‌ی فعالیت گروه‌های ضد انقلاب و چپ و مجاهدین خلق (منافقین) را به‌ش برساند.

خیلی مشتاق بودم که شهردار جدید را از نزدیک ببینم. پیش خودم فکر می‌کردم شهردار آدمی باید باشد سن و سال‌دار و کت و شلواری و عصا قورت داده که کلی خدم و حشم دور و برش هستند. این وسط فقط ربط بین شهرداری و برنامه‌‌ریزی برای مبارزه با گروهک‌های ضد انقلاب را نمی‌فهمیدم. شهردار از میریوسف خواسته بود بچه‌ها را ببرد پیشش و میریوسف هر روز بعد از مدرسه بچه‌ها را جمع می‌کرد در ساختمان شهرداری که شهردار برای‌شان کلاس عقیدتی و تجوید قرآن برگزار کند.

جوّ مدارس دست گروهک‌ها بود و شهردار که جوانی بود قد بلند و خوش سیما، کتاب‌های استاد مطهری و جزوات عقیدتی حزب جمهوری اسلامی را می‌آورد سر کلاس و تدریس می‌کرد. علاوه بر کلاس‌هایی که خودش مربی‌شان بود، چند نفر روحانی هم آورده بود برای آموزش احکام. کلاس‌ها موتور محرک بچه‌ها شد و بعد از یک مدت خودمان رفتیم سراغ مطالعه و تحقیق. شهرداری چای‌پاره، بعد از ظهرها در اختیار جوان‌هایی بود که هر کدام مأمور انجام کاری بودند. از درست کردن کلیشه‌ی شعارهای انقلابی و دیوار نویسی بگیر تا برگزاری کلاس تجوید و روخوانی قرآن.

بعدها علی آقا یک جیپ کهنه در اختیارمان گذشت تا بچه‌ها به همراه روحانیونی که خودش هماهنگی آمدنشان را می‌کرد، با آن بروند روستاهای اطراف برای تبلیغ. علی آقا در مدت کمی که در چای‌پاره بود، توانست جرقه‌ی تشکیل هسته‌ی کمیته‌های انقلاب و جهاد و بسیج را بزند و اولین گروه اعزامی به جبهه از بین همین بچه‌ها شکل گرفت و بعد از تشکیل سپاه در شهر، بیش‌ترشان جذب سپاه و بسیج شدند.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: قهرمان حسین نژاد