یک سالی از ازدواجش می‌گذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفته‌ی اول شهردار بودنش را در رفت و آمد بود. صبح‌ها آفتاب نزده می‌رفت چای پاره و نیمه‌های شب برمی‌گشت. اواخر تابستان بود که تصمیم گرفت خانه‌اش را هم ببرد آن‌جا. ظهر ۳۱ شهریور ۵۹، وقتی اسباب زندگی‌شان را بار خاور کردیم که ببریم چای پاره، حوالی سه راهی خوی به ماکو خبر رادیو حمله‌ی هوایی عراق و آغاز جنگ را اعلام کرد. من بودم و علی و راننده‌ی خاور. صدام از مدت‌ها قبل تحرکاتی در مرزهای جنوبی داشت، ولی حمله‌ی امروز با قبلی‌ها فرق می‌کرد. خبر آغاز جنگ علی را شوکه کرد. به راننده گفت بزند کنار.

تا آن روز علی را آن‌قدر مردد و برافرخته ندیده بودم. انقلاب تازه داشت پا می‌گرفت. شروع جنگ بدترین اتفاق ممکن در آن روزها بود. بچه‌های انقلاب هنوز مشغول پاک‌سازی عوامل رژیم شاه بودند. می ‌شد تردید را در چهره‌ی علی دید. ربع ساعتی خیره به جاده‌ی رو‌به‌رو ماند تا بالاخره تصمیمش را گرفت. به راننده‌ی از همه جا بی‌خبر گفت که می‌رویم چای‌پاره و رفتیم اثاث منزل محقرش را در خانه‌ای که از قبل اجاره کرده بود، خالی کردیم.

بعدها می‌گفت در آن لحظه مردد بودم که تکلیفم تمام کردن کارهای نیمه تمامی است که در شهرداری شروع کردم یا مهیای جنگ شدن. می‌گفت به نظرش رسیده که اول باید کارهای نیمه تمامش را تمام کند و همین کار را هم کرد.

بودنش در چای‌پاره جلوی لفت و لیس خیلی‌ها را گرفته بود و علی دستشان را از تعدی به اراضی ملی کوتاه کرده بود. علی آدمی نبود که بشود با تهدید از او امتیازی گرفت یا سر سازش با چیزی داشته باشد که خلاف عقیده‌اش می‌داند. شنیده بودم چند باری هم تهدید و تطمیع شده است. مثلاً یک شب که مهمانشان بودم، بمب دست‌سازی انداختند توی حیاط که خسارتی نداشت و فقط نصف شبی از خواب پراندمان. شب‌ها مجبور بود ژ ۳ بگذارد زیر بالشش و بخوابد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: پرویز زاهد (پسر خاله شهید)