شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بی‌استفاده افتاده گوشه‌ای. بچه‌های سپاه آن‌جا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری به کار پیکان وانت درب و داغانشان نداشتند. یک روز با هم رفتیم ارومیه برای آوردنش، ماشین اشکال سیم‌کشی داشت و تا خوی هزار جا ریپ زد و خاموش شد. ماشین را به هر والذاریاتی که بود، ۱۳۰ کیلومتر از ارومیه تا خوی کشاندیم و تا برسیم، سر و صورت و لباسش شده بود عین مکانیک‌ها پر از لکه‌های روغن و دوده. اما وقتی پیکان وانت داغان سبز رنگ را بعد آن همه مصیبت و مکافات پارک کرد گوشه‌ی حیاط سپاه خوی، ته نگاه خسته و کلافه‌اش خوش حالی‌ای بود که می‌شد تهش خواند که می‌ارزید چهار پنج ساعت علافی توی جاده به این که واحد موتوری یک خودرو بیش‌تر داشته باشد. تا آن‌جا که از دستش برمی‌آمد و از هر کجا که دستش می‌رسید برای سپاه امکانات جور می‌کرد. معروف بود بین بچه‌ها که انبار سپاه خوی کم از انبار سپاه تبریز ندارد و شهرهای اطراف برای نیازهای تدارکاتی‌شان می‌آمدند سراغ شهر ما.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: برادر شهید (بایرام شرفخانلو)