یادم نمی‌رود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد می‌شدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که دید، نگه داشت ببیند آن‌جا چه کار دارم. گفتم «دارم می‌روم بازار. سر راهت من را هم برسان.» سرخ شد. گفت «باجی! ماشین سپاه که ارث پدر من نیست شما را سوارش کنم.» بعد دست کرد توی جیبش و یک اسکناس ده تومانی درآورد و گرفت سمتم که«بیا به حساب من تاکسی بگیر و از پسرت دلخور نباش.»

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مادر شهید