اوایل هم معلمی می‌کرد و هم می‌رفت سپاه. بچه‌های کلاس برایش سر و دست می‌شکستند. معلم ریاضی مهربان، نوبر بود. علی بلد بود به چه زبانی با شیطنت بچه‌ای قد و نیم قد راه بیاید و ریاضی را در مخ بازیگوش آن‌ها فرو کند. وقتی هم که تسویه کرد که برود سپاه، بچه‌ها و مدیر مدرسه چند روز بسط نشسته بودند جلوی اداره‌ی فرهنگ که معلم‌مان را می‌خواهیم.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مادر شهید