ثقلین
TasvirShakhesshahidhemat21-

کفش‌هایش

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

به انبار هم رفتیم. رفت به مسؤولش گفت: «پنجاه جفت کفش می‌خواهم برای بسیجی‌ها، ببری بدهی به همه‌شان.» جاشان را هم گفت. حالا چی؟ کفش ...

TasvirShakhesshahidhemat20-

زندگی پشت ماشین

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

چند بار بش پیله کردیم که «بیا برویم برات آستین بالا بزنیم زن بگیریم.» گفت: «حرفی نیست. قبول.» فکر نمی‌کردیم حتّی اجازه بدهد حرفش را ...

TasvirShakhesshahidhemat19-

مسئول آشپزخانه

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

سربازی هم رفت. لشکرک تهران. بعد منتقلش کردند اصفهان. آمد توپخانه. ناجی دستور داد بگذارندش مسؤول آشپرخانه، بس که تر و فرز بود. گردن گرفت ...

TasvirShakhesshahidhemat18-

عنایت ارباب

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

حال مادرش خیلی بد بود. راه هم که پر از دست‌انداز بود و رمل و دور. صبح پنج‌شنبه حرکت کردیم و عصر رسیدیم کربلا. موقع ...

TasvirShakhesshahidhemat17-

کار فرهنگی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

کار فرهنگی آن‌جا همه‌مان را مجبور کرد که هم کار خودمان را بکنیم و هم کار فرهنگی. یعنی حتّی گاهی می‌فرستادمان دبیرستان برویم درس بدهیم. ...

TasvirShakhesshahidhemat16-

آخرین یادداشت ابراهیم برای من

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

او همه‌جا با من‌ست، او همه‌جا با ماست، یقین دارم. به خصوص وقتی می‌روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ...

TasvirShakhesshahid-hemat7-

ابراهیم پیر شد

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

هیچ وقت بش نمی‌آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوان‌های بیست و دو ساله می‌مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان ...

TasvirShakhesshahidhemat15-

احساس حضور

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می‌سوخت. کسی نبود. نمی‌دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچّه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک ...

TasvirShakhesshahid-hemat11

وعده‌ی بهشتی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند. به برادرش گفتم: «چرا ابراهیم نمی‌آید جلو؟» گفت: «از شما خجالت می‌کشد. روی ...

TasvirShakhesshahidhemat10-

پیش خدا، کنار خانه‌اش

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

بارها شد که به من گفتند: «این چه فرمانده لشکری‌ست که هیچ وقت زخمی نمی‌شود؟» برای خودم هم سؤال شده بود. یک بار رک و ...

TasvirShakhesshahidhemat9-(

راضی به رضای خدا!

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستری‌ست.» بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که این‌طورست ...

TasvirShakhesshahidhemat8-(

خیلی ازش بدم آمد

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی ...

TasvirShakhesshahidhemat14-

جبران

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

و من (باور می‌کنید؟) یک بار هم نشد در را با صدای زنگی که او می‌زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از این‌که ...

TasvirShakhesshahidhemat5-(

به عشق فرمانده

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...

صفحه 118 از 122« بعدی...102030...116117118119120...قبلی »