صبح حاج ولی آمد به مادرش گفت: «نگران نباشید. توی بیمارستان بستری‌ست.»

بعد هم بنا کرد خوابی را که دیده بود تعریف کردن. که این‌طورست و آن‌طورست و آخرش هم طاقت نیاورد.

گفت: «حقیقتش این‌ست که ابراهیم شهید شده.»

مادرش گفت: «آن‌طور داد، این‌طور گرفت. راضی هستیم به رضای خودش.»

النگوش را درآورد داد گفت: «این را خرجش کنید.»

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی‌اکبر همّت