دیگر مال ما نیست!
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوهجایزهیی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازهام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، ...
جایزهیی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازهام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، ...
یک بار اسمش در آمد برود مکه.گفتم «به سلامتی میخواهی بروی حاجی بشوی؟»گفت «نمیروم.»یکی از رفیقهاش را به جای خودش فرستاد.مادرش گفت «همه آروزشانست خدا ...
به هر کلکی بود دامادش کردم، دستش را دادم به دست عروسش گفتم «بلکه تو بتوانی بیشتر از ما ببینیاش.»میخواستم پابند شود زیاد نرود جبهه. ...
گفت «حالا دیگر محمودت میآید شهر نمیآیی خبرمان کنی؟ میترسی بیاییم سرت خراب شویم؟»گفتم «مگر محمود آمده شهر؟»گفت «خودم همین امروز دیدمش. میگفت چهار پنج ...
پادگانمان را کنار یک کوه ساختیم. شبها، بعد از نصف شب، هر جا میگشتیم کاوه را پیدا کنیم نمیتوانستیم. یک شب زاغش را چوب زدم ...
صبح بلند شدیم دیدیم چادرها همه صاف شدهاند از برف زیادی که آمده. آفتاب هنوز نزده بود که محمود همه را جمع کرد گفت «پسر ...
محمود گفت «دو نفر بیایند پایین زود بروند گوشهی خاکریز.»دو نفر آمدند پایین رفتند جایی که گفته بود.گفت «مواظب باشید زیاد نزدیک نشوند. خبرم کنید ...
عملیات شروع شد؛ و ابتکار عمل محمود هم. هیچ کس را ندیده بودم مثل او همه جا باشد. جلو، عقب، چپ، راست؛ و اصلاً هر ...
اوّلین خاطرهام از محمود کاوه مربوط به عملیات والفجر دو ست. در منطقهی حاج عمران. آنجا عملیات از دو سمت انجام میشد. جناح راست پیشروی ...
شب عملیات شد. ما همهمان داشتیم میرفتیم جایی که منتظرمان بودند. عملیات لو رفته بود و هیچ کداممان خبر نداشتیم. اوج درگیری در همان ارتفاع ...
پرسیدم «کاوه منتظرمان بود. کجاست یعنی؟»– دیر کردید رفت.– کجا؟– ارتفاع ۲۵۱۹ سقوط کرد، بلند شد زود رفت کدو. درگیری اصلی آنجاست.– قرار بود با ...
دو شب مانده به عملیات، توی قرارگاه فرماندهی در تمرچین و با نام اصلی سرگده، جلسه داشتیم. طرح مانور فرمانده گردانها بود. همه بودند. آقای ...
سراغ محمود را گرفتم.– رفته جلو.– جلو؟ قرار نبود که.– نیروهای جدید را برده. برده به کانالی که حرفش بود.– آنجا چه خبرست؟ چرا اینقدر ...
آمد به من گفت «روحانیتان کجاست؟»توی گردانمان چند تا داشتیم. یکیشان را صدا زدم آمد.محمود گفت: «حاجی جان! این بار دیگر درماندهام چی کار کنم. ...