گفت «حالا دیگر محمودت می‌آید شهر نمی‌آیی خبرمان کنی؟ می‌ترسی بیاییم سرت خراب شویم؟»

گفتم «مگر محمود آمده شهر؟»

گفت «خودم همین امروز دیدمش. می‌گفت چهار پنج روزست که آمده.»

گفتم «خانه که خبر دارم نیامده. مطمئنی خود محمود بوده؟»

فکر کردم محمود قهر کرده. یا کسی چیزی بش گفته نخواسته باش رو به رو بشود ببیندش. خودم را می‌خوردم که «من چی، مادرش چی، که نازک‌تر از گل بش نگفته‌ایم؟ یعنی ما را هم نمی‌خواهد ببیند؟»

یک روز زنگ زد گفت «من الآن بجنوردم.»

گفت «وقت نشد بیایم ببینم‌تان.»

دفعه‌ی بعد آمد. باز برای بردن نیرو از بجنورد. از راه رفت توی اتاقش نشست به کتاب خواندن. براش چای بردم، میوه بردم، غذا بردم، دیدم هنوز سرش توی کتاب‌ست.

گفتم «این چیه که این طوری داری می‌خوانی‌اش بابا؟»

گفت «درس عملیات ست.»

روی کتاب نوشته بود «زندگانی حضرت علی علیه السلام

گفت «دارد یادم می‌دهد چطوری توی میدان جنگ از خدا بخواهم ترس توی دل من نیندازد و دشمن‌هام را شکست بدهد.»

کتاب را که می‌خواند گفت «بابا.»

گفتم «جان بابا.»

گفت «این‌جا نوشته تو اگر دعام کنی حرفم بیش‌تر پیش خدا دررو دارد.»

گفتم «من و ننه‌ات که صبح تا شب داریم دعات می‌کنیم.»

گفت «آن را که می‌دانم. می‌خواهم دعا کنی دعای من به گوش خدا برسد.»

دعا کردم. آخرش هم به آسمان گفتم «فقط تا حدی که داغش را نبینم!»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّد کاوه (پدر)