جایزه‌یی که برای سرش گذاشته بودند شده بود چند میلیون تومان و او اصلاً عین خیالش نبود. آمدند توی مغازه‌ام نارنجک انداختند از بینش ببرندش، نتوانستند. فقط مغازه کن فیکون شد، سوخت. که آن هم گفتم «فدای یک تار موی محمود.»

همان روزها به مادرش گفتم «دیگر محمود را فرزند خودت ندان.»

گفت «چرا؟»

گفتم «او دیگر مال ما نیست. مال خداست. خودش هم از قبل ذخیره نگه‌اش داشته بوده برای همین روزها.»

بار آخر تا دیدمش آمده بغلش کردم بوسیدمش. کاری که ازم توقع نبود. یعنی زیاد دل نمی‌دادم ببوسمش تا بعد حسرت بخورم «چرا این‌قدر دلواپسش کردم با این محبتی که می‌توانستم بش نکنم؟»

آن بار نتوانستم. دل هم ازش نمی‌کندم. قول داده بود می‌رود خارج و مرا هم می‌برد و نرفته بود و من می‌بوسیدمش، می‌بوییدمش، ولش نمی‌کردم.

محمود توی بغل مادرش بود و نگاهش به من. چشم‌هاش می‌گفت باور نکرده من این‌طور بوسیده‌امش و حتّی گریه کرده‌ام. اشک‌هام را با پشت دست‌هام پاک کردم، گذاشتم ببیند دارم اشک‌هام را پاک می‌کنم تا بفهمد واقعاً دل نگرانشم.

این آخرین باری بود که دیدمش.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّد کاوه (پدر)