عملیات شروع شد؛ و ابتکار عمل محمود هم. هیچ کس را ندیده بودم مثل او همه جا باشد. جلو، عقب، چپ، راست؛ و اصلاً هر جا که احتیاج باشد. و البتّه خطرناک‌تر از هر جای دیگر. صداش زدم بیاید قرارگاه کارش دارم. آمد. گفتم شنیده‌ام دارد چه خطری می‌کند.

گفت «چاره‌یی نیست.»

گفتم «ولی من باید تصویب کنم چی کار کنی چی کار نکنی.»

نمی‌توانستم شاهد باشم یا مثلاً ریسک کنم که محمود را به سادگی از دست بدهم.

چانه می‌زد. می‌گفت باید برود. می‌گفت مجبورست.

می‌گفت «من همیشه این‌طور عمل می‌کنم.»

جنگ با کسی تعارف نداشت. من هم همین‌طور بودم.

گفتم «حواست باشد که من فرمانده‌ات هستم.»

جا خورد نگاهم کرد.

گفتم «و من باید دستور بدهم نه کسی دیگر.»

خون خونش را می‌خورد. می‌دیدم. منتها سرش را انداخت پایین هیچی نگفت. شرمنده‌ام کرد.

بعدها بش گفتم «مجبور بودم، محمود. نمی‌خواستم ریسک کنم که هم تو و نیروهات را از دست بدهم هم امکان پیروزی در عملیات را.»

گفت «تا حالا کسی این طوری باهام حرف نزده بود.»

گفتم «از چشم‌هات معلوم بود. معلوم هم بود که داری خودخوری می‌کنی. منتها می‌ارزید.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: علی صیاد شیرازی