ثقلین
TasvirShakhesshahidhemat5-(

به عشق فرمانده

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم: «امشب را خانه بمان.» گفت: «خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.»از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری ...

TasvirShakhes-------------(

اشک‌هایش

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را، که در راحتی و رفاه هم بودند، امّا همیشه سر زن و بچّه‌شان منّت ...

TasvirShakhesshahidhemat13-

شروع زندگی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

نمی‌گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی‌گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته‌ای که ...

TasvirShakhesshahidhemat2-(

دلتنگی

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

نگاهم کرد، در سکوت، و گفت: «حلالم کن!»گفتم: «به شرطی که من هم بیایم.»گفت: «کجا؟»گفتم: «جنوب، هر جا که تو باشی.» گفت: «نمی‌شود. سخت‌ست. خیلی ...

TasvirShakhesshahidhemat1-(

تحفه‌ی ابراهیم برای خدا

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

ابراهیمی که با چشم بسته راه می‌رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می‌زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از ...

TasvirShakhesshahidhemat12-

مثل امام حسین علیه السلام

صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت

نمی‌دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در ...

TasvirShakhes-HamidBakeri05

کوله‌پشتی

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

قدش نسبت به او کوتاه بود؛ دست‌هایش را حلقه کرد دور گردنش و روی پنجه‌ی پا بلند شد؛ می‌خواست دعا را درست توی گوشش خوانده ...

TasvirShakhes-HamidBakeri06

عکس دو نفره

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

چادرهای بچّه‌های تفحص معلوم بود. به او گفته بودند که حاج رحیم صارمی –که از دوستان حمید بود- برای تفحص همین طرف‌ها است. ماشین ایستاده ...

TasvirShakhes-HamidBakeri02

شما مهدی را نمی‌شناسید!

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

آقا مهدی، با این‌که فقط یک سال از حمید بزرگ‌تر بود، یک نوع حالت پدری نسبت به او داشت. رفتار حمید هم در مقابل او ...

TasvirShakhes-HamidBakeri01

معلّم خوب

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

وقتی به حمید جواب مثبت دادم، یقین داشتم که یقین دارد به اسلام. احساس می‌کردم یک راهی است، می‌خواهم بروم؛ احتیاج به یک هم‌راه؛ یک ...

TasvirShakhes-HamidBakeri04

زیباترین پاسدار روی زمین

صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری

«آن موقع‌ها، شماها یادتان نمی‌آید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که ...

TasvirShakhes-SayyadShirazi15

در دل معرکه

صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازی

در جبهه که وضع بحرانی می‌شد، بلند می‌شد می‌رفت وسط معرکه. همه دادشان درمی‌آمد که برای چه جانش را به خطر می‌اندازد. نمونه‌اش پل سابله ...

TasvirShakhes-SayyadShirazi16

دلتنگ امیر

صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازی

همیشه در قنوت نمازهایش از خدا شهادت می‌خواست. به من می‌گفت «دیگه صبرم تموم شده. نمی‌دوم بالأخره درِ شهادت به روم باز می‌شه یا نه؟»مشهدی‌ها ...

TasvirShakhes-SayyadShirazi13

برای شهادتم دعا کن!

صفحاتی از زندگی شهید صیاد شیرازی

قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را ...

صفحه 113 از 116« بعدی...102030...111112113114115...قبلی »