ابراهیمی که با چشم بسته راه می‌رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می‌زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید: «تو از طریق همین چشم‌هات شهید می‌شوی.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «چون خدا به این چشم‌ها هم کمال داده هم جمال.»

ابراهیم چشم‌های زیبایی داشت. خودش هم می‌دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی‌گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.

می‌گفتم: «من یقین دارم این چشم‌ها تحفه‌ای‌ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»

همین هم شد.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ژیلا بدیهیان