«آن موقع‌ها، شماها یادتان نمی‌آید، مُد بود هر کس مذهبی است لباسش نامرتب و چروک باشد؛ موهایش یکی به شرق یکی به غرب… یعنی که به ظواهر دنیا بی‌اعتنا هستند، امّا حمید نه. خیلی خوش‌لباس بود؛ خیلی تمیز. پوتین‌هایش واکس‌زده؛ موها مرتب و شانه کرده؛ قدبلند. به چشمم خوش‌گل‌ترین پاسدار روی زمین بود. خودم موها و ریش‌هایش را کوتاه می‌کردم و همیشه هم خراب می‌شد، امّا موهایش آن‌قدر چین و شکن داشت که هر چه من خراب‌کاری می‌کردم معلوم نمی‌شد. خودش هم چیزی نمی‌گفت. نگاهی توی آیینه می‌انداخت؛ دستش را می‌برد لای موهایش و می‌گفت تو بهترین آرایش‌گر دنیایی.»

آسیه گفت «پس بابا چاخان بود.» و خندید. وقتی می‌خندید گوشه‌ی چشم‌هایش تیز می‌شد و کمی سر بالا مثل حمید.

فاطمه دستش را جلو برد و نوک بینی او را بین دو انگشتش فشرد؛ گفت «گیریم که بود. زن‌ها که از این‌جور چاخان‌ها بدشان نمی‌آید. من به تو سفارش می‌کنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باکری برخوری، اگر چاخان هم بود با او ازدواج کن. مطمئن باش ضرر نمی‌کنی.»


منبع : نیمه پنهان ماه ۳ – حمید باکری به روایت فاطمه امیرانی همسر شهید – انتشارات روایت فتح، صص ۱۱-۱۲