جعبهی آرزوهایم
صفحاتی از زندگی شهید علی شرفخانلوبعد از خوش و بش و خسته نباشید، با احترام، جعبهای را گذاشت جلویم و اشاره کرد که بازش کنم. پرسیدم «علی داداش اینها چیه؟» ...
بعد از خوش و بش و خسته نباشید، با احترام، جعبهای را گذاشت جلویم و اشاره کرد که بازش کنم. پرسیدم «علی داداش اینها چیه؟» ...
شنیده بود یکی از بچهها میخواهد از سپاه بیاید بیرون. هیچ وقت آنقدر برافروخته ندیده بودمش. سپرده بود قبل رفتن ببینمش. هیچ وقت اشتباه طرف ...
شهریور سال ۶۰، بچههای واحد بهداری سپاه خوی برای تشویق به خاطر درمانگاهشان سهمیهی حج گرفتند. آبان یا آذر سال ۶۰ بود که در قالب ...
وقتی رسیدم، علی با مهندس نقشهبردار شهرداری داشتند از روی نقشهای که پهن کرده بودند روی زمین، طول و عرض جایی را به هم نشان ...
آن روزها همهی واحدهای سپاه متمرکز بودند در ساختمان کنسولگری. من هم مسئول بهداری سپاه بودم با یک اتاق و کلی مراجعه. بهداری باید ساختمان ...
آن موقعها پسر بزرگم چهار پنج سال بیش تر نداشت. هر شب که تلویزیون رزمندهها و جبهه را نشان میداد، آویزانم میشد تا برایش لباس ...
ساختمان شهرداری چایپاره، وقتی علی شرفخانلو شهردارش بود، هر روز دو فضای متفاوت را تجربه میکرد. صبح تا ظهر، محل انجام کارهای عمران شهری و ...
زمینهای کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصلخیزی خاکش، دو بار در سال کشت میشوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمیشد، کشاورزان ...
مجاهدین خلق (منافقین) با نمای اسلامی و ظاهر مذهبی میآمدند در جمع مردم و قهوهخانهها، تفرجگاهها و مدراس را با تبلیغاتشان قرق کرده بودند و ...
یک سالی از ازدواجش میگذشت که حکم شهرداری یکی از شهرهای اطراف خوی را به اسمش زدند. چند هفتهی اول شهردار بودنش را در رفت ...
شنیده بود سپاه ارومیه پیکان وانتی دارد که خراب و بیاستفاده افتاده گوشهای. بچههای سپاه آنجا بس که ماشین توی دست و بالشان بود، کاری ...
وقتی مقر سپاه منتقل شد به کاخ جوانان هلال احمر، داداش واحد تدارکات را تحویل گرفت و فعالیتش بیشتر شد و همهی همّ و غمّش ...
طبیعی بود برای آدمی به جنب و جوش علی حاشیه درست شود. اما علی با نگاه تیزی که داشت، هیچ وقت دچار حاشیههایی که کم ...
یادم نمیرود، آن روز که داشتم از جلوی سپاه رد میشدم، دیدم در بزرگ پادگان باز شد و با تویوتا آمد بیرون. من را که ...