وقتی رسیدم، علی با مهندس نقشه‌بردار شهرداری داشتند از روی نقشه‌ای که پهن کرده بودند روی زمین، طول و عرض جایی را به هم نشان می‌دادند. علی که متوجه آمدنم شد، سوئیچ موتورش را داد و گفت «برو یک بیل مکانیکی اجاره کن و با چند نفر کارگر بیا تا کار را شروع کنیم.» نماندم بپرسیم چه کاری و اصلاً سر صبحی تو آن برّ بیابان چه می‌کنیم. حرف از دهانش درنیامده، می‌رفتم پی انجامش. وقتی یک ساعت بعد با بیل مکانیکی و کارگر برگشتم، مهندس رفته بود و بولدزرها داشتند محوطه را خاک‌برداری و تسطیح می‌کردند و علی با یک کیسه گچ، دور تا دور زمینی که جابه‌جا با علمک‌های چوبی علامت گذاری شده بود را خط کشی می‌کرد. گفت «برادر پیری، بده بیل مکانیکی دور تا دور محوطه را کانال بکند که حدود زمینمان مشخص باشد. بعداً سر فرصت حصار کشی‌اش می‌کنیم. این جا به خواست خدا مزار شهدایمان خواهد شد.»

شهرمان تا آن تاریخ مزار شهدا نداشت و هر خانواده شهیدش را در گوشه‌ای از قبرستان‌های دور و اطراف شهر که نزدیک محله‌ی خودشان بود دفن می‌کرد. شهدا قاطی اموات دفن می‌شدند و فقط یک پرچم بالای سرشان نصب می‌شد که نشان بدهد این جا قبر شهید است. بچه‌های رزمنده از این که دوستان شهیدشان مزار مستقل ندارند، دلخور بودند و کسی به فکر ساختن مزار شهدا نبود.

علی اما جانش در می‌رفت برای این جور کارها. نگو از مدت‌ها قبل جاهای مختلفی را دیده و آخر سر این جا را نشان کرده و رفته پی کارهای اخذ موافقت و تملکش از شهرداری. محوطه‌ای وسیع، مشرف به جاده‌ی مواصلاتی ورودی شهر و بلامعارض، که می‌شد با کمی تسطیح و خاک‌برداری تبدلیش کرد به قطعه‌ی شهدا.

حفر کانال دور محوطه و تسطیح آن، یک هفته‌ای طول کشید. کار که تمام شد، سپرد چند قبر آماده کنم. خودش هم آمد و بیل و کلنگ خواست و دست به کار شد. آن روز چهار قبر کندیم. قبر چهارم که کمی هم کج درآمد را علی کند. از قبر که آمد بیرون، حسابی عرقش درآمده بود. نگاهی از سر حسرت به قبر انداخت و گفت «برادر پیری، یعنی می‌شود یکی از قبرها مال من شود؟» و تا کارگرها خاک و خُلشان را بتکانند و بروند، نشسته بود بالای قبری که کج کنده بود و زل زده بود به خاکی که معلوم نبود قرار است قسمت کدام بنده‌ی صالح خدا شود.

کارگرها که رفتند، سوار ترک موتورش شدم که برگردیم شهر. آفتاب داشت می‌رفت پشت کوه اورین و افق سرخِ سرخ بود. باد می‌خورد به صورتش و قطرات اشک از کنار شقیقه‌هایش ول می‌شدند توی هوا و می‌خوردند به صورتم. فکرش را هم نمی‌کردم آدم سرزنده و شوخی مثل علی گریه کردن هم بلد باشد…

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حسن پیری